فرشته ... جمعه ۱۷ شهریور ۰۲ یک چیزی درونم شکسته است، چیزی که بند زدنش انگار از توانم خارج است.خسته نشستهام در گوشهای و زل زدهام به خودم، به خودی که هیچگاه زخمهایش را تا این حد عریان ندیده بودم. روح خستهام توی ذوق میزند، انگار کشش هیچچیز را ندارد، دلش میخواهد نقطه بگذارد انتهای همه چیز و بعد در گوشهای تک و تنها لم بدهد. به هیچچیز و هیچکس فکر نکند، مردن گوشهی رینگ، پایان جالبیست. دیشب پرسیدم «تا حالا ته خط رو دیدی؟»، دیده بود، زیاد دیده بود. پرسیدم «به آخر خط که رسیدی چکار کردی؟»، گفت چشمهایم را بستم و ادامه دادم، چارهای نداشتم. از پاسخش خوشم آمد، امیدوار و خوشحال کننده بود. مقایسهاش کردم با خودم، با چشمهای باز ایستادم و مردنم را نظاره کردم. شکستم و افتادم و تنها بودم. گفته بود یکی از بحرانهایش کنکور بود، ماه آخر کنکور خواهرش از تهران رها کرده بود و برگشته بود که تنها نباشد، مقایسه کردم، تنها بودم، تک و تنها در کشاکش بلا سوختم و نظاره کردم. دلم میخواست مینوشتم «پسرک! ته خط برای من و تو خیلی متفاوت است، من هر شب، هر ثانیه، هر لحظه، به مرگ فکر کردم. میدانی صبح از خواب بیدار شوی و بگویی «خدایا ازت متنفرم که بازم یه صبح دیگه رو میبینم» یعنی چه؟ میدانی تایمر ساعت را تنظیم کردن به این امید که صبح فردا آن تایمر را نشنونی و نشانهی پایان باشد یعنی چه؟ میدانی هرگاه صدای منحوس آن تایمر را شنیدم باز هم شکستم؟ برایت مینویسم خستهام اما چیزی درونم میگوید که هیچ توصیفی از خستگیام نداری، میدانی وسط خیابان ایستادن، مکث کردن و به این فکر کردن که اگر تکان نخوردم احتمالا همه چیز تمام میشود، و آخ چه نفس راحتی، یعنی چه؟». بعد به مامان فکر کرده بودم، به خواهر و , ...ادامه مطلب
باز کن پنجرهها را که نسیمروز میلاد اقاقیها راجشن میگیردو بهارروی هر شاخه ، کنار هر برگشمع روشن کرده است!همهی چلچلهها برگشتندو طراوت را فریاد زدندکوچه یکپارچه آواز شده استو درخت گیلاسهدیهی جشن اقاقیها راگل به دامن کرده است!باز کن پنجرهها را ای دوست!هیچ یادت هستکه زمین را عطشی وحشی سوخت؟برگها پژمردند؟تشنگی با جگر خاک چه کرد؟هیچ یادت هستتوی تاریکی شبهای بلندسیلی سرما با خاک چه کرد؟با سر و سینهی گلهای سپیدنیمه شب باد غضبناک چه کرد؟هیچ یادت هست؟حالیا معجزهی باران را باور کن!و سخاوت را در چشم چمنزار ببین!و محبت را در روح نسیمکه در این کوچهی تنگبا همین دست تهیروز میلاد اقاقیهاجشن میگیرد!خاک جان یافته استتو چرا سنگ شدی؟تو چرا این همه دلتنگ شدی؟باز کن پنجرهها راو بهاران را باور کن... بخوانید, ...ادامه مطلب
فرشته ... يكشنبه ۱۵ خرداد ۰۱ کف اتاقم در خوابگاه دراز کشیدهام و در سکوت صبحگاهی به سقف نم بستهی اتاق نگاه میکنم. پس فردا میانترم سیگنال دارم ولی میزان آمادگیام به سمت صفر میل میکند. وقتی برای بار هزارم وسط فرمولها و راهحلهای گنگ ریاضیات گیر کردم فهمیدم که من آدم ریاضی نیستم. ولی خب چارهای نیست، به هر حال سنگها هم جزئی از مسیرند. در خوابگاه خوش میگذرد، دوستشان دارم و دوستم دارند و همین ناحیهی اشتراکی بین ماست، این دوستی جاری در اتاق قلبم را گرم میکند و دلتنگی برای خانه را قابل تحملتر. تعطیلات است و اغلب ساکنین خوابگاه به دیارشان برگشتهاند، همهجا خلوت است و حس دلچسبی دارد. دیروز عصر، نرسیده به غروب، فرصتی شد تا بعد از روزها کمی در تنهایی بنشینم؛ دلم گرفته بود، سالار عقیلی میخواند «وگر رسم فنا خواهی که از عالم براندازی، برافشان تا فرو ریزد هزاران جان ز هر مویت ...» اشکهایم را به زور کنترل کرده بودم. پریشب تماس تصویری گرفته بودم با خانه، جمعشان جمع بود، حاجی میگفت جای خالیات خیلی حس میشود، خواهرم میگفت هرجا را میبینیم یکبار قربان صدقهات میرویم، آن یکی خواهرم اصرار میکرد که برای مراسمش برگردم وگرنه روزگاری که نوبت به من برسد او هم به بهانهی امتحان و درس نمیآید، ولی در نهایت میدانست که این دوری اختیاری نیست، قرار شد آن شب را تماس تصویری بگیرم، فکر کن! آدم با تکنولوژی میتواند ۱۴۰۰ کیلومتر آنطرفتر در مراسم عقد خواهرش شرکت کند تا کمی قلبش آرام بگیرد. (لعنت بر آنهایی که چشم دیدن علم و تکنولوژی را ندارند.) دیشب بعد از اینکه برگشتم به اتاق یک دختر شیرازی منتظرم بود، گفت شنیدهام که یک بوشهری در خوابگاه هست، خواستم ببینم کی و چطور میروی؟ م, ...ادامه مطلب
مادرم عاشق مستندهای حیات وحش است، محال است در حال بالا و پایین کردن شبکههای تلویزیون جانوری را ببینید و نگوید " بِنِش، همینه بِنِه بینُم چنه"(بذارش ببینم چیه). دو شب پیش هم کنار سفرهی شام برای بار ه, ...ادامه مطلب
روی تخت نشسته و تلاش میکردم جملاتی ساده و آسان برای توصیف شهرم بنویسم، بالاخره بعد از دو ساعت چیزی حدود هفت خط نوشته و سعی می کردم جملات ناآشنایم را به خاطر بسپارم! وسط همین حفظ کردنها با افسوس به , ...ادامه مطلب
خواهرم تماس گرفته بود، از وضعیت شهر میپرسید و نگران بود، میگفت :_ اوضاعتون چطوره؟ سر و صداست؟ _اینجا هیچ خبری نیست، خوابگاه ما کمی از شهر فاصله داره، نمیدونم توی شهر چه خبره اما اینجا خبری نیست، ولی, ...ادامه مطلب
یکی از همسایههایمان موجودیست به شدت جذاب و دوست داشتنی که میتوان با کمی اغراق لقب یکی از نوادر تاریخ را به او اعطا کرد! اصلا بگذارید کمی از همسایه جانمان برایتان بگویم. از ابتدای ۹۷ که به جمع همسایگ, ...ادامه مطلب
چشم که باز کردم ساعت ۴:۴۰ صبح بود ، با خودم گفتم "خو اذون که حدود ساعت ۵، یعنی اول ماه ۵ بی الان هم رفته جلوتر حتما:| " مثل جت از جا بلند شده و به سمت اشپزخانه دویدم ، ظرف عدسی که از دیشب برای سحر زیر, ...ادامه مطلب
پستهایتان را می خوانم و گاهی برایتان شاد و گاه غمگین میشوم،با اطرافیانم حرف میزنم و میخندم اما تلخی این روزها مقابل چشمانم دور نمیشود، عجیب روزهای, گندی دارم،تو گویی مشکلات چون مسلسلی به رگبارم , ...ادامه مطلب
لقمهی غذا را در دهانش میگذارد و بعد پقی میزند زیر خنده، میپرسم" سیچه ایخندی؟" لقمه را قورت میدهد و باز میخندد، ادامه میدهد. _ گفتی قدیم و بچههای کوچه یاد محمود و ایوب افتادم، محمود رو که میش, ...ادامه مطلب
عصر سرد زمستان پشت میز کتابخانه کمی دورتر از بخاری نشسته بودم، جرعه جرعه چای گرم درون لیوانم را مینوشیدم و به میز روبهرویم نگاه میکردم؛ پر از نوشتههای خودکاری یا حروف انگلیسی حک شده بود. بعضیها از هدف و ساعت و حس لحظههایشان و بعضیها بیت یا مصرعی را به عنوان یادگاری نوشته بودند، بعضیها هم حروف اول اسم خود و معشوقشان یا جملهای برای عشقشان حک کرده بودند, ...ادامه مطلب
دیشب اومدم برای خودم شیر قهوه درست کنم که دیدم پدر داره برنامهی مصاحبه با اقای فتاح رو میبینه (اسم برنامه رو نمیدونم)، اینکه چقدر حرفهاش راجعبه فقر مطلق تو جامعه و نابودیش و ... برام جالب بود رو بخاطر اینکه روزهاید نمیگم (سئوال:آیا حرص خوردن روزه را باطل نمیکند؟) اما اونجا که گفت:" ما یارانه میدیم، تو کشورهای دیگه مثل امریکا و اروپا هم مثلا هزینهها, ...ادامه مطلب
پارسال تو فلکهی شهر با هم آشناشون کردم، بعد از چند دقیقه دوستم ازمون فاصله گرفت و گفت که اگه میشه منتظرش بمونیم، همونجا ایستادیم که پرسید؟_این پسره رو میشناسی؟ _کدوم؟ _ همین که داره با دوستت حرف میزنه دیگه. _ آهان آره، آقای"ذ" است، چطور مگه؟ _از دوستت خوشش میاد. میخندم،خودمم یه چیزهایی حس کرده بودم اما انقدر قاطعانه مطمئن نبودم. _نه بابا، چرا برای مردم , ...ادامه مطلب
یعنی اوج مظلومیت ما رو میتونید تو این عکسها حس کنید:)) پ ن: باور کنید حتی بوی آسفالت و قیر و حتیتر صدای دعوای کارگرها هم برام قشنگ شده:)) ,خوشبختی ...ادامه مطلب
آخرین رکعت نمازش را هم نشسته خواند، چادر گلدار قرمزِ رنگ و رو رفته اش را دور کمر پیچید و با تمام خستگی باز از جا برخاست؛ برای صدمین بار کنار پنجره ایستاد، هوا رو به تاریکی می رفت و روشنایی خورشید جای خود را به نور بی رمق تیر چراغ برق می داد، جاده ی خ, ...ادامه مطلب