فرشته ... پنجشنبه ۱۶ فروردين ۰۳ پنجشنبهها را دوست دارم. آخرین روز کاری هفته است و نوید جمعهای با یک ساعت خواب بیشتر را میدهد. علاوهبر این خیابان دائما شلوغ محل کارم نیز، به دلیل تعطیلی ادارات، خلوت است، حتی مغازههای اطراف هم کمی زودتر از روزهای معمول کرکرهها را پایین میکشند. این خلوت و آرامش پنجشنبه را دوست دارم، میتوانم بهدور از نگاه مغازههای روبرو خمیازههای کشدار بکشم، بخاطر سکانس یک سریال از ته دل بخندم یا حتی چشمهایم را بسته و احیانا چرتکی بروم، البته که چیز بعیدی است ولی خب به هر حال احتمالات را نباید نادیده گرفت. اما به جمعهها احساس خاصی ندارم، روز تعطیل است و تا چشم برهم بزنی غروب دلگیر و محزونش از راه رسیده است. طول روز اغلب با انجام کارهای عقب افتاده، شستن لباسها، پخت غذا، گاهی مهمانداری و ... میگذرد. هر بار غروب که از راه میرسد آه از نهادم بلند میشود؛ جمعه رفته و خستگی یک هفتهی کاری همچنان باقی مانده است. گاهی فکر میکنم ارزش آن همه انتظار و چشم بهراهی را ندارد، شبیه آن مهمان افادهای که دیر میآید و زود هم میرود. تراپیستم میگوید بخشی از ریشهی خستگی و بریدگیات از همه چیز همین است. روحت ورودی ندارد و تا وقتی ورودی نیست چطور توقع خروجیهای چشمگیر داری؟ تفریح نداری، شنبه تا پنجشنبه کار، جمعه زندگی مسخرهی خانه و کارهای روتین یک زن خانهدار، تفریحش کجاست؟ نقطهی امیدبخشی که به انتظارش طول هفته را سپری کنی کجاست؟ هیچ کجا! در طول هفته گاهی فیلم میبینم، فضای مجازی را شخم میزنم، کتاب میخوانم. همهی اینها خوب است اما یک تفریح انرژیبخش نیست. چیزی که خستگی را از تنم بشوید و ببرد نیست. همیشه خسته و کسل و بیجانم. خوشی را , ...ادامه مطلب
فرشته ... جمعه ۱۷ شهریور ۰۲ یک چیزی درونم شکسته است، چیزی که بند زدنش انگار از توانم خارج است.خسته نشستهام در گوشهای و زل زدهام به خودم، به خودی که هیچگاه زخمهایش را تا این حد عریان ندیده بودم. روح خستهام توی ذوق میزند، انگار کشش هیچچیز را ندارد، دلش میخواهد نقطه بگذارد انتهای همه چیز و بعد در گوشهای تک و تنها لم بدهد. به هیچچیز و هیچکس فکر نکند، مردن گوشهی رینگ، پایان جالبیست. دیشب پرسیدم «تا حالا ته خط رو دیدی؟»، دیده بود، زیاد دیده بود. پرسیدم «به آخر خط که رسیدی چکار کردی؟»، گفت چشمهایم را بستم و ادامه دادم، چارهای نداشتم. از پاسخش خوشم آمد، امیدوار و خوشحال کننده بود. مقایسهاش کردم با خودم، با چشمهای باز ایستادم و مردنم را نظاره کردم. شکستم و افتادم و تنها بودم. گفته بود یکی از بحرانهایش کنکور بود، ماه آخر کنکور خواهرش از تهران رها کرده بود و برگشته بود که تنها نباشد، مقایسه کردم، تنها بودم، تک و تنها در کشاکش بلا سوختم و نظاره کردم. دلم میخواست مینوشتم «پسرک! ته خط برای من و تو خیلی متفاوت است، من هر شب، هر ثانیه، هر لحظه، به مرگ فکر کردم. میدانی صبح از خواب بیدار شوی و بگویی «خدایا ازت متنفرم که بازم یه صبح دیگه رو میبینم» یعنی چه؟ میدانی تایمر ساعت را تنظیم کردن به این امید که صبح فردا آن تایمر را نشنونی و نشانهی پایان باشد یعنی چه؟ میدانی هرگاه صدای منحوس آن تایمر را شنیدم باز هم شکستم؟ برایت مینویسم خستهام اما چیزی درونم میگوید که هیچ توصیفی از خستگیام نداری، میدانی وسط خیابان ایستادن، مکث کردن و به این فکر کردن که اگر تکان نخوردم احتمالا همه چیز تمام میشود، و آخ چه نفس راحتی، یعنی چه؟». بعد به مامان فکر کرده بودم، به خواهر و , ...ادامه مطلب
باز کن پنجرهها را که نسیمروز میلاد اقاقیها راجشن میگیردو بهارروی هر شاخه ، کنار هر برگشمع روشن کرده است!همهی چلچلهها برگشتندو طراوت را فریاد زدندکوچه یکپارچه آواز شده استو درخت گیلاسهدیهی جشن اقاقیها راگل به دامن کرده است!باز کن پنجرهها را ای دوست!هیچ یادت هستکه زمین را عطشی وحشی سوخت؟برگها پژمردند؟تشنگی با جگر خاک چه کرد؟هیچ یادت هستتوی تاریکی شبهای بلندسیلی سرما با خاک چه کرد؟با سر و سینهی گلهای سپیدنیمه شب باد غضبناک چه کرد؟هیچ یادت هست؟حالیا معجزهی باران را باور کن!و سخاوت را در چشم چمنزار ببین!و محبت را در روح نسیمکه در این کوچهی تنگبا همین دست تهیروز میلاد اقاقیهاجشن میگیرد!خاک جان یافته استتو چرا سنگ شدی؟تو چرا این همه دلتنگ شدی؟باز کن پنجرهها راو بهاران را باور کن... بخوانید, ...ادامه مطلب
فرشته ... پنجشنبه ۱۷ فروردين ۰۲ بالاخره طلسم درس خواندن را شکستم و بعد از حدود ۲۰ روز جزوههایم را پهن کردم و شروع کردم به خواندن. یک روخوانی ساده برای یادآوری اینکه ماجرا از چه قرار است. بعد دنبال ویسهای جلسات آخر گشتم تا خواندن اصلی را شروع کنم البته به علت حضور دوستِ هماتاقیم و سر و صدای اطراف مجبور به وقفه شدم، وقفهای که حاصلش این خطوط است.صبح بعد از چند ماه دوباره To Do را به صفحهی اصلی گوشی اضافه و لیست کارهای روز را یادداشت کردم. با توجه به شناختی که از خودم داشتم باید روز اول را سادهتر برگزار میکردم وگرنه از همان ابتدای بازی شکست خورده بودم. از ۵ کار نوشته شده تا الان ۳ کار تیک خورده است، همان سهتایی که راحتتر بودند و مشتاق انجامشان بودم. یکی از کارهای روزانهای که قبل از برگشتن به خانه سعی در انجام دادنش داشتم، تقریبا موفق هم ظاهر شدم، روزانه ۱۵ دقیقه مطالعه بود؛ روالی که با برگشتن به خانه شکسته شد اما حالا سعی در بازگرداندنش دارم. ۱۵ دقیقه مطالعه که تقریبا معادل با ۱۰ صفحه خواندن است را انجام دادم اما از بخت زیبا به قسمتهای جذاب کتاب رسیده بودم، وقتی به خودم آمدم که به جای ۱۰ صفحه حدود ۱۲۰ صفحه را خوانده بودم و ساعت از ۳ ظهر گذشته بود. خسته بودم، بعد از کرونای دم عید بدنم همچنان ضعیف است و به راحتی به ضعف و بیحالی کشیده میشود، شرایط روحیای که گذراندم هم مزید بر علت است. با خستگی دراز کشیدم، دراز کشیدن یک ساعتهام بخاطر بیخوابی و خستگیای که رفع نمیشد تا ۶ عصر ادامه پیدا کرد، البته بدون رفع کسلی که بر بدنم غالب شده است. بالاخره بعد از کلنجار رفتن و بهانهتراشی جزوههایم را کف اتاق پهن کردم، دو قورباغهی اصلی برای قورت دادن, ...ادامه مطلب
باز کن پنجرهها را که نسیمروز میلاد اقاقیها راجشن میگیردو بهارروی هر شاخه ، کنار هر برگشمع روشن کرده است!همهی چلچلهها برگشتندو طراوت را فریاد زدندکوچه یکپارچه آواز شده استو درخت گیلاسهدیهی جشن اقاقیها راگل به دامن کرده است!باز کن پنجرهها را ای دوست!هیچ یادت هستکه زمین را عطشی وحشی سوخت؟برگها پژمردند؟تشنگی با جگر خاک چه کرد؟هیچ یادت هستتوی تاریکی شبهای بلندسیلی سرما با خاک چه کرد؟با سر و سینهی گلهای سپیدنیمه شب باد غضبناک چه کرد؟هیچ یادت هست؟حالیا معجزهی باران را باور کن!و سخاوت را در چشم چمنزار ببین!و محبت را در روح نسیمکه در این کوچهی تنگبا همین دست تهیروز میلاد اقاقیهاجشن میگیرد!خاک جان یافته استتو چرا سنگ شدی؟تو چرا این همه دلتنگ شدی؟باز کن پنجرهها راو بهاران را باور کن... بخوانید, ...ادامه مطلب
فرشته ... چهارشنبه ۱۲ بهمن ۰۱ هوا بارانیست. هر چند دقیقه، از خیابان کنار خوابگاه، صدای خرد شدن استخوانِ قطرات زیر چرخ ماشینها به گوش میرسد.در این هوای دلگیر که جان میدهد برای نشستن پشت پنجره و فنجان چای داغ، من فردا امتحان دارم و سرم گرم فرمولهای کوواریانس، Z-Score و هموارسازیهای خسته کنندهاست. دلم به خواندن نمیرود اما چارهای نیست. هوا بارانیست، من دارم درس میخوانم اما بین خودمان بماند، وسط این فرمولهای مسخره جای تو حسابی خالیست. صدای ریزش باران و نور کم جان خورشید از پس ابرهای تیره هوای تو را در سرم زنده میکند. کاش بودی تا کوچه به کوچه، کاشی به کاشی بلوارهای شهر را قدم بزنیم. کاش بودی و بدون چتر، فارغ از این سرفههای مکرر، زیر درختهای کاج مزین شده به باران قدم میزدیم، شعر میخواندیم و شهر را به تماشای دیوانگی دعوت میکردیم. جادههای طولانی، بلوارهای بی برگ و بار همگی جان میدهند برای همقدم شدنهای طولانی. انصاف نیست که در این هوای شعر زده، هوای آوازهخوانی و خندیدن و آش رشته به جای دلی که گرم تو باشد سرم گرم فرمولهای ریاضی است. انصاف نیست که زندگی در این ساعتهای تر تا این حد خشک و یخ زده میگذرد. کاش بودی ... نیستی، بگذریم. بسم الله الرحمن الرحیم، طبقهبندی یک تکنیک رایج در ... . بخوانید, ...ادامه مطلب
باز کن پنجرهها را که نسیمروز میلاد اقاقیها راجشن میگیردو بهارروی هر شاخه ، کنار هر برگشمع روشن کرده است!همهی چلچلهها برگشتندو طراوت را فریاد زدندکوچه یکپارچه آواز شده استو درخت گیلاسهدیهی جشن اقاقیها راگل به دامن کرده است!باز کن پنجرهها را ای دوست!هیچ یادت هستکه زمین را عطشی وحشی سوخت؟برگها پژمردند؟تشنگی با جگر خاک چه کرد؟هیچ یادت هستتوی تاریکی شبهای بلندسیلی سرما با خاک چه کرد؟با سر و سینهی گلهای سپیدنیمه شب باد غضبناک چه کرد؟هیچ یادت هست؟حالیا معجزهی باران را باور کن!و سخاوت را در چشم چمنزار ببین!و محبت را در روح نسیمکه در این کوچهی تنگبا همین دست تهیروز میلاد اقاقیهاجشن میگیرد!خاک جان یافته استتو چرا سنگ شدی؟تو چرا این همه دلتنگ شدی؟باز کن پنجرهها راو بهاران را باور کن... بخوانید, ...ادامه مطلب
فرشته ... شنبه ۱ بهمن ۰۱ ربع قرن گذشت. ربع قرن از نفس کشیدن در این هستی فناپذیر، این سیارهی بلازده، این جغرافیای پر مصیبت گذشت.وقتی به گذشته نگاه میکنم اجتماع نقیضین است. طولانی و کشدار، کوتاه و زودگذر.به بعضی روزها، ساعتها و خاطراتش که چشم میدوزم آنقدر طولانی و مداوم است که گویی یلداست؛ یلدایی که هرگز به صبح نمیرسد. به جمیع این ۲۵ سال که چشم میدوزم ولی گویی به چشم بر همزدنی گذشته است، شبیه طفلی نهایتا ۵ ساله که چیزی از زندگی ندیده است.القصه که زندگی با تمام پستی و بلندیها، گریهها و خندهها، خوشیها و ناخوشیها، حالا رسیده است به کوی ۲۵ سالگی. اینکه چند زمستان دیگر در برگهی زندگی چشم به راهم ایستاده را نمیدانم اما آرزو میکنم سپیدهی ۲۶ سالگی با طلوع عدالت از مشرق این سرزمین سر بزند. آرزوی امسالم چیزی فراتر از سالهای پیش و پیش و پیشتر است، به قلم نمیآید، شاید هم میآید اما اینجا و حالا مجال نوشتنش نیست، مخلصش اما میشود همین چند کلمهی کوتاه : «به امید وطنی آباد و آزاد و شاد». بخوانید, ...ادامه مطلب
فرشته ... يكشنبه ۱۵ خرداد ۰۱ کف اتاقم در خوابگاه دراز کشیدهام و در سکوت صبحگاهی به سقف نم بستهی اتاق نگاه میکنم. پس فردا میانترم سیگنال دارم ولی میزان آمادگیام به سمت صفر میل میکند. وقتی برای بار هزارم وسط فرمولها و راهحلهای گنگ ریاضیات گیر کردم فهمیدم که من آدم ریاضی نیستم. ولی خب چارهای نیست، به هر حال سنگها هم جزئی از مسیرند. در خوابگاه خوش میگذرد، دوستشان دارم و دوستم دارند و همین ناحیهی اشتراکی بین ماست، این دوستی جاری در اتاق قلبم را گرم میکند و دلتنگی برای خانه را قابل تحملتر. تعطیلات است و اغلب ساکنین خوابگاه به دیارشان برگشتهاند، همهجا خلوت است و حس دلچسبی دارد. دیروز عصر، نرسیده به غروب، فرصتی شد تا بعد از روزها کمی در تنهایی بنشینم؛ دلم گرفته بود، سالار عقیلی میخواند «وگر رسم فنا خواهی که از عالم براندازی، برافشان تا فرو ریزد هزاران جان ز هر مویت ...» اشکهایم را به زور کنترل کرده بودم. پریشب تماس تصویری گرفته بودم با خانه، جمعشان جمع بود، حاجی میگفت جای خالیات خیلی حس میشود، خواهرم میگفت هرجا را میبینیم یکبار قربان صدقهات میرویم، آن یکی خواهرم اصرار میکرد که برای مراسمش برگردم وگرنه روزگاری که نوبت به من برسد او هم به بهانهی امتحان و درس نمیآید، ولی در نهایت میدانست که این دوری اختیاری نیست، قرار شد آن شب را تماس تصویری بگیرم، فکر کن! آدم با تکنولوژی میتواند ۱۴۰۰ کیلومتر آنطرفتر در مراسم عقد خواهرش شرکت کند تا کمی قلبش آرام بگیرد. (لعنت بر آنهایی که چشم دیدن علم و تکنولوژی را ندارند.) دیشب بعد از اینکه برگشتم به اتاق یک دختر شیرازی منتظرم بود، گفت شنیدهام که یک بوشهری در خوابگاه هست، خواستم ببینم کی و چطور میروی؟ م, ...ادامه مطلب
فرشته ... دوشنبه ۱ فروردين ۰۱ برای من اولین سال قرن جدید مصادف شده است با مهمترین و ایدهآلترین سنی که سالها منتظرش بودم، ۲۴ سالگی! صبح یکِ بهمن سال هزار و چهارصد، روزی که به ابتدای خط ۲۴ سالگی رسیدم گریهی مفصلی کردم، چون قدمهایم در جایی که میخواستم نبود، احساس ناکامی و ناامیدی میکردم، یک حس جاماندگی منزجر کننده. عصر آن روز، یکِ بهمن، ایدهآلم را یکسال تمدید کردم، جملاتی که به خودم گفتم در خاطرم هست « ۳۶۵ روز زمان داری تا برای رسیدن به چیزهایی که میخوای تلاش کنی، لااقل چند قدم به ایدهآلت نزدیک شده باشی، بتونی ببینی و بگی که راضی هستی. فرشته! اگر اول بهمن سال بعد چیزی که میخواستی نبودی، ترجیح میدم که کلا نباشی عزیزم.». و حالا تمام روزهای ۱۴۰۱ برای من مهماند، روزهایی که تکتکشان را به چشم ذخیره، انبار آذوقه یا شاید هم مسیر طریق میبینم. روزهایی که هنوز روشناند و لکهی تاریکی روی صفحهی بلورشان نیست. روزهایی که بخشی از آن گره خورده است به اختیارات و ارادهی من. امید که سال و قرن نو، سال تجربههای جدید، شادی، آرامش، آسایش و سلامتی باشد. + سال نو و, ...ادامه مطلب
فرشته ... سه شنبه ۱۶ فروردين ۰۱ احساس میکنم قلبم چیزی بیش از توانش را تحمل میکند. مگر دو دهلیز و بطن و چند مویرگ چقدر توان دارند؟ میترسم، شنیدهاید میگویند فلانی مثل مرگ از چیزی میترسد؟ از این روزها مثل مرگ میترسم اما ناچارم به صبوری. آخ که چه درد بدیست این ناچاری و صبوری. دل نگرانم، هر ثانیه بیشتر؛ بابا را که میبردند بیمارستان و توی ماشین به شوخیهای الف میخندید قلبم نمیزد، به چیزهایی فکر میکردم که نمیخواهم دوباره به آنها فکر کنم و از نوشتنشان عاجزم، اما خلاصهاش این است که در ذهنم چیزهای خوبی نبود، نگرانی آدم را به فکرهای بدی میاندازد. مامان هر نیم ساعت میپرسد «مگه تو چته؟»، مامان نمیداند که دارم در چه برزخی قدم میزنم. مامان از عمل بابا فقط یک چیز ساده میداند، که عمل سختی نیست، نمیداند که آن عمل سبک، سنگین است با ریسک بالا ، مامان نمیداند که قلبم در سینه نمیزند و دلشوره امانم را بریده. برایش بهانه میآورم «دلپیچه دارم، اسهال شدم، سرم خیلی درد میکنه»؛ وقتی کنار کولهپشتی نشسته بودم، شناسنامه و کارت ملی بابا در دستانم بود و حوصلهی بلند شدن را , ...ادامه مطلب
معشوق پاییزی من، سلام! نمیدانم از آخرین نامهای که برایت فرستاده بودم چند روز میگذرد ولی به خاطر دارم که بهار بود، حالا اما بهار رفته و جای خود را به تابستانی گرم داده است. آنگلبرگ در این تابستان م, ...ادامه مطلب
تو روز قلم بِلاگِردون اومده که به قلمهامون یه جون دوباره بده؛ که دوباره شیشههای پنجرهمون رو باز کنیم و هوای شاد بلاگستانمون رو، یه بلاگستان پر هیاهو و پر رونق رو استشمام کنیم :)البته اگه شما هم بخو, ...ادامه مطلب
مادرم عاشق مستندهای حیات وحش است، محال است در حال بالا و پایین کردن شبکههای تلویزیون جانوری را ببینید و نگوید " بِنِش، همینه بِنِه بینُم چنه"(بذارش ببینم چیه). دو شب پیش هم کنار سفرهی شام برای بار ه, ...ادامه مطلب
معشوق پاییزی من، سلام! حال که این نامه را میخوانی روی صندلی راحتی کنار پنجره نشستهام و مثل همیشه موسیقی میشنوم، طبق معمول یک نفر میخواند و صدای تو در گوشهایم پخش میشود! امروز وقتی برای خرید نا, ...ادامه مطلب