نامه‌های پنج‌شنبه [۱۵]

ساخت وبلاگ
معشوق پاییزی من، سلام!
حال که این نامه را می‌خوانی روی صندلی راحتی کنار پنجره‌ نشسته‌ام و مثل همیشه موسیقی می‌شنوم، طبق معمول یک‌ نفر می‌خواند و صدای تو در گوش‌هایم پخش می‌شود!
امروز وقتی برای خرید نانِ تازه به نانوایی می‌رفتم صدای مناجات را از کلیسای نزدیک به نانوایی شنیدم؛ ایستادم، کمی در مقابلش تعلل کردم اما بعد از خود پرسیدم "مسجد، کلیسا، کنیسه یا معبد چه فرقی می‌کند؟ هر جا که نشانی از خدا باشد خانه‌ی اوست!"
داخل رفتم، خلوت بود و آرام، مردم در ردیف‌های اول مشغول خواندن دعا بودند، روی یکی از صندلی‌های ردیف پنجم نشستم، در حین نشستن کیفم به گوشه‌ی صندلی گیر کرده و صدای آرامی را ایجاد کرد که توجه پدر روحانی و چند نفر از ردیف دوم را به خود جلب کرد، آن‌ها با تعجب به من چشم دوخته و از حضور یک مسلمان در کلیسا شوکه شده بودند، اما من نگاه متعجب‌شان را بی‌پاسخ رها کردم‌.
می‌دانی، بارها هنگام عبور از درِ کلیسا دلم می‌خواست داخل بروم و کمی در مکانی مقدس با خدا حرف بزنم اما هربار چیزی در درونم مانع می‌شد.
دلم می‌خواست بروم و اینبار تو را از خدای کلیسا بخواهم، میان مردمی که با اعتقادشان خدا را عبادت می‌کنند، چه می‌دانم شاید خدا در کنار نجوای آن‌ها کمی بیشتر به من نگاه کند، بعد از اتمام دعا و رفتن عمانوئیل و خانوم برانگلی به سمت شمایل حضرت مسیح و مریم مقدس رفتم، کمی روبرویشان ایستاده و با آنها نجوا کردم، از مسیح خواستم که تقاضا کند خدا هر روز بیش از پیش مراقب تو باشد؛ بعد به آرامی کلیسا را ترک کرده و بدون نان به خانه‌ام برگشتم.
عزیزِ جانم!
اینجا همه‌چیز برای من نشان از تو دارد، حتی دیوارهای کلیسا هم نام تو را در گوش‌هایم فریاد می‌زدند، مثل دیوارهای خانه‌ام، مثل قاب عکس‌های روی دیوار، مثل گل‌های گلدان روی میز که هر روز عطر تو را در هوا پخش می‌کنند، حتی ساز و آواز آن خواننده‌ی محلی نشسته روی پل هم انگار آواز نام تو بود!
می‌دانی جانِ دل، گاهی شب‌ها قاب عکست روی دیوار اتاقم چنان قلبم را می‌فشارد که حس میکنم آنگلبرگ هوا برای تنفس کم دارد، نفسم می‌گیرد، چشم‌هایت مثل خنجری قلبم را پاره‌ می‌کند و صدایت از خاطراتی دور دست بیرون آورده و حنجره‌ام را تنگ می‌فشارد!
غروب‌ها با تمام عظمت و شکوه‌شان همیشه برای من غمگینند، فرقی نمی‌کند غروب جمعه باشد، یا پنج‌شنبه و یکشنبه، غروب‌ها وقتی تو نباشی تا چراغ خانه‌ام را روشن کنی سرد است و غم‌بار، غم از لابه‌لای سیاهی‌ها خودش را به داخل می‌کشاند، دیگر هیچ چراغ یا فانوسی نمی‌تواند نور را به خانه‌ام بیاورد، حتی اگر نوری هم باشد هیچ‌کس غیر از تو نمی‌تواند تاریکی نبودنت را از خانه‌ بیرون کند.
عزیزِ مهربانم!
باید بروم و علاوه بر ارسال نامه خودم را به آخرین پست‌چی امروز برسانم، شاید همراهش نامه‌ای از تو باشد ...
 در این غروب زیبای آنگلبرگ تو را به خالق نور، به خالق روشنایی سپیده‌دم میسپارم!

+ نمی‌گنجد خیال دیگری در سینه‌ی تنگم ... نگینِ دل ندارد جای نقشی غیر نامِ تو

اندراحوالات من 3...
ما را در سایت اندراحوالات من 3 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : agod-likeb بازدید : 185 تاريخ : جمعه 5 دی 1399 ساعت: 11:31