به خانمش گفته بود "اگه رفتی سونوگرافی و معلوم شد دختره یه راست برو خونهی بابات!" اول گمان میکردم شوخی بیمزهای بیش نیست ولی بعد معلوم شد کاملا هم جدیست.هربار پرسیدند" فلانی دوست داری بچه چی باشه؟", ...ادامه مطلب
شوهرخواهرم میگفت: یه دوستی دارم که با دختر خالهاش ازدواج کرده اما از اول هیچ کدومشون همدیگه رو نمیخواستن؛ هم خودش و هم خانمش به کس دیگهای علاقه داشتن اما خانوادههاشون مجبورشون کردن که با همدیگه ازدواج کنن حالا چند سال از زندگیشون میگذره، دوستم میگه تا حالا یکبار با همدیگه غذا نخوردیم همیشه یا من سرکارم یا بیرونم و وقتی میام اون غذاش رو خورده یا برعکس ؛ همیشه مثل دوتا غریبه بودیم هیچ وقت همدیگه رو "تو" یا به اسم کوچیک خطاب نکردیم، کل روز شاید ده دقیقه کنار همدیگه بشینیم و بعد هر کسی میره تو اتاق خودش و انگار دیگری اصلا وجود نداره! گفتم: خب چرا طلاق نمیگیرن؟ - نمیدونم! حتما نتونستن دیگه، تازه فکر کن الان طلاق بگیرن چی میشه؟ هر دوتاشون سی و چند سالشونه و بیشتر روزهای جوونیشون رو گذروندن،, ...ادامه مطلب
به عکس بچگی هام نگاه میکنم ؛ اشک میریزم و دائم از خودم میپرسم چرا؟؟ چی شد که اون اتفاق افتاد؟ قصه از اونجایی شروع شد که بچگی هام خیلی زیبا بودم ؛ موهای طلایی , چشمای آبی , صورتی سفید : البته اگه بهم فرصت میدادن اما... اما امان از حسادت، سرنوشت و ... بی مسئولیتی! و همه ی اینها دست به دست هم داد که اون اتفاق وحشتناک افتاد...من عوض شدم! بله ! من بخاطر بی مسئولیتی یک پرستار عوض شدم و از اون روز تمام زندگی من تغییر کرد. و حالا البوم کودکی من پر شده از دختری که من نیستم : کاش فقط یکبار اون پرستار رو میدیدم تا ازش میپرسیدم چرا؟ تو چشمهاش خیره میشدم و میگفتم: "هرگز ن,سرنوشت,سرنوشت یک مبارز,سرنوشت بیداد خراسانی,سرنوشت انسان,سرنوشت سرهنگ معزی,سرنوشت دوریان مک گری,سرنوشت روح,سرنوشت مهران اصدقی,سرنوشت قاتل ستایش قریشی,سرنوشت سمیه و شاهرخ ...ادامه مطلب