همپای سارا...

ساخت وبلاگ

قدم به قدم پیش رفتم و هر لحظه از داعش متنفر شدم ؛ حتی گاهی از کل اسلام دل بریدم!!!

اما اومد..اروم اروم وارد شد, شکل و صیقل داد تصویر ذهنم رو...کم کم اروم شدم و نفس کشیدم...

قران میخوند و منم مثل سارا صداش تو ذهنم جون میگرفت و چهره ی معصومش جلوی چشمم مجسم میشد... موقع دیدنش چشم به زمین میدوخت و من تصویر پر از حیاش رو ستایش میکردم.

همپای سارا دل دل کردم و با همه ی دلتنگی هاش دلتنگ شدم ؛ رفت سوریه و من لحظه به لحظه با سارا نگرانش شدم و دعا کردم که پر نکشه...

وقتی کربلا آمین میخواست ؛نجوا میکردم که ای کاش شهادت نخواد...سر تمام لجبازی ها و نازهای دخترونه ی سارا داد کشیدم که شاید اخرین لحظه باشه سیر تماشا کن...لج نکن اینجا میدون نازهای دخترونه نیست....

اما گوش نکرد, و حسام رفت و من پر از تشویش همپای اون نگران امیرمهدی فاطمه خانم شدم...منم از مردمک چشمش, چشم به گنبد امام حسین دوختم و گریه کردم که خدایا امیرمهدیش سالم باشه...اما دلم نمی اومد...تمام مدتی که میخواستم دعا کنم  نرفته باشه دلم نمی اومد...به قول خودش"اگه شهید نمیشد باید میمرد" و من حیفم می اومد اون تندیس مردونگی و غیرت رو تخت بیمارستان جون بده وقتی میشه  با لباس رزم سر تعظیم فرود بیاره...

همپای سارا گریه کردم و زجه زدم و هق هق هام رو تو گلو خفه کردم... چهره ی خونیش لحظه ی شهادت شهید صدر زاده و روضه خوندن دوستش رو برام تداعی میکرد...چقدر قشنگ میخوند " چشماتو وا کن...ببین منم جا موندم..."

 سارا برگشت و من هم نوا شدم با مادری که شهادت پسر رو بهش تبریک میگفت...

و امیرمهدی فاطمه خانم، رفت...به همین سادگی...و حالا سارا میمونه و ذهن من و صوت قرانش که تا همیشه ادامه داره...

 پ ن 1 :شاید حسامِ امیرمهدی نام یه شخصیت کاملا واقعی نباشه اما یه نماد بود...نمادی که هر قسمت از شخصیتش یه نفر رو برام زنده کرد..

پ ن 2 : خوندن داستان مسلمانی به سبک داعش رو به همه توصیه میکنم.

اندراحوالات من 3...
ما را در سایت اندراحوالات من 3 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : agod-likeb بازدید : 178 تاريخ : يکشنبه 25 مهر 1395 ساعت: 7:30