اندراحوالات من ۹

ساخت وبلاگ

عصر جمعه حوالی ساعت چهار تصمیم گرفتم برم بیرون و قدم بزنم، اول به یکی از دوستام زنگ زدم و وقتی جواب نداد آماده شدم و تنها راه افتادم؛ هوا سرد بود ولی جنگ بین گرمای بی‌رمق خورشیدِ نزدیک به غروب و سردی هوای دی ،صدای آهنگ‌هایی که توی گوشم می‌پیچید، همه و همه یه حس خوب توی رگ‌هام جاری می‌کرد!
به خیابون ساحلی که رسیدم مثل همیشه اول سری به شهدای گمنام زدم و بعد از خیابون رد شدم ، با فاصله‌ی چهار، پنج متری از دختر جوونی که آروم روی حاشیه‌ی سنگی ساحل نشسته بود، نشستم‌‌.
ساحل پر بود از آدم‌هایی که با شادی و خنده سوار موتورهای کرایه‌ای می‌شدن؛ پسرکی که سندروم داون داشت و از موتوری عکس می‌گرفت و بعد روی موتور نشست و با لذت می‌خواست که ازش عکس بگیرن‌ یا بچه‌های سه،چهار ساله‌ای که ذوق و صدای خنده‌های خودشون و پدر و مادرهاشون حتی آدم‌های خسته و اخمو رو هم مجبور به لبخند میکرد، همه فضای دلگیر عصر جمعه رو قابل تحمل‌تر میکرد.
آفتاب کم‌کم پشت دریا غروب می‌کرد و زیبایی منظره رو چند برابر می‌کرد؛ خواننده داشت برای بار چندم توی گوشم می‌خوند: "حافظ بگو کدوم فال، کدوم روز و کدوم سال اونی که رفته بر می‌گرده؟" غرق لذت بودم که دستی روی شونه‌ام نشست، برگشتم و دختری که با فاصله‌ ازم نشسته بود رو با لبخند بالای سرم دیدم‌،یه چیزی گفت که نشنیدم، صدای آهنگ رو قطع کردم و دوباره نگاهش کردم:
_ جانم؟
_شما هم تنها اومدی؟
_ آره
لبخندی زد و دستش رو روی شونه‌ام تکون داد.
_ ممنون که اینجا نشستی،دَمِ غروب، برای اینکه کسی مزاحم نشه برای یه خرده حس امنیت، به هر حال ممنونم!

نمیدونستم چی بگم، لبخندی بهش زدم و فقط "خواهش می‌کنم" از بین لب‌هام‌ خارج شد، دختر رفت و ازم دور شد کمی بعد هم من بلند شدم و به سمت خونه راه افتادم اما همش به اون و رفتارش فکر می‌کردم به اینکه با چند تا کلمه‌ی ساده و یه لبخند میشه به یه آدم غریبه کلی حال خوب منتقل کرد.

اندراحوالات من 3...
ما را در سایت اندراحوالات من 3 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : agod-likeb بازدید : 174 تاريخ : سه شنبه 26 دی 1396 ساعت: 22:54