قراری به وقت وبلاگی:)

ساخت وبلاگ

به ساعتم نگاه می‌کنم حدود 8:40 صبح است، خداحافظ بلندی می‌گویم و به سمت در می‌دوم، همزمان که از پله‌ها پایین می‌روم کفش‌هایم را می‌پوشم و با اوف بلندی از در پارکینگ خارج می‌شوم.

قدم‌هایم را سه‌تا یکی می‌کنم تا سریع‌تر عرض خیابان را طی کنم، همان موقع وانت قراضه‌ای به آب‌های جمع شده‌ی وسط خیابان می‌کوبد و گوشه‌ی چادرم را آب‌پاشی می‌کند؛ صدای پیام تلگرام می‌آید، نوشته است:

_ببخشید فرشته جان احتمالا پنج دقه دیر برسم.

نفسی از سر آسودگی می‌کشم و لبخند می‌زنم،دوست نداشتم برای اولین قرارمان دیر برسم، درِ گل‌فروشی،محل قرارمان، می‌ایستم و یک‌‌ به‌ یک ماشین ها و عابران را از تیر رس نگاهم عبور می‌دهم، حدود 9 صبح است که پرایدی کنار گلفروشی می‌ایستد،از درِ عقب دخترکی آرام با چهره‌ای مهربان و لبخندی به زیبایی گل‌های شهرِگل پیاده می‌شود.

گلاویژ! همان دخترک زیبا و مهربان و خوش قلم هم ‌استانی که می‌توان ساعت‌ها بدون خستگی و ملال با او هم صحبت شد.

مقصدمان همان کافه‌ی زیباییست که وسط نوشته‌هایش در آن قدم زده‌ایم‌،همان که با هر کلمه‌اش از کوچه‌های تنگ و قدیمی‌اش گذر کرده‌ایم.

از ماشین که پیاده‌ می‌شویم به سمت کوچه‌‌ی کافه قدم بر می‌داریم، دیوار‌های قدیمی و پنجره‌های سنتی گنبدی شکلش می‌روند و در عمیق‌ترین نقطه‌ی قلبم جای می‌گیرند، به یاد طاقچه‌ی کاه‌گلی خانه‌ی آبوآ می‌افتم،درست همین‌قدر زیبا و آرامش‌بخش بود.

به کافه که می‌رسیم محو آن همه زیبایی می‌شوم‌،پیچک‌هایی که دیوارهای ساختمان را پوشیده‌اند،تخت سنتی کوچکی که تابلوها و آویزهای دیوارِ پشتش جلوه‌اش را بیش از پیش کرده است،گویا آرامش و صفا را بین برگ‌های پیچک پنهان کرده بودند که با اولین نگاه در رگ‌هایمان جاری شد.

روی تخت می‌نشینیم،گویا تازه فرصت کرده‌ایم هم‌دیگر را دقیق‌تر ببینیم،نزدیک به دو ساعت حرف می‌زنیم از همه جا،از سال‌های دبیرستان تا بن‌کور(؟)،وبلاگ و آدم‌هایش،‌سوء‌تفاهم‌ها و سوءتفاوت‌هایش،خوبی ها و بدی هایش،تمام حس‌های خوب و بدش و عجیب آنکه تفاهم در لحظه به لحظه‌ی صحبت‌هایمان بیشتر نمایان می‌شد، در تمام طول صحبت‌مان احساس می‌کردم سال‌هاست که او را می‌شناسم و می‌توانم راحت و بدون تشریفات و سختگیری از هر جایی با او گپ بزنم بدون آنکه احساس خستگی‌ کنم!

در طول این زمان اما نگرانی مشترکی هم داریم که مضطربمان می‌کند،یار سومِ قرارِ ما حدود ۲ ساعت است که نیست و تمام تماس‌ها و پیام‌هایمان هم بی جواب مانده،بالاخره ساعت ۱۱:۲۰ شماره‌اش روی صفحه‌ی گوشی نقش می‌بندد و چشم‌مان به اسم یوسف‌مان روشن می‌شود!

چشمانمان به مسیر روبروست و با عبور هر عابری شش‌دانگ حواسمان جمع می‌شود که ناگهان یوسف مذکور از راه پشتی نمایان می‌شود و غافلگیرمان می‌کند.

بانوچه! دختر مهربان و آرام و بنفش دوستِ همشهری، که لبخندی مهربان جزء لاینفک وجودش است و گرمای رفتار و حرف‌هایش اجازه صمیمتی دل‌نشین را می‌دهد.

بعد از احوال‌پرسی های گلاویژ و بانوچه و نفس چاق کردن چند دقیقه‌ای راهی داخل کافه می‌شویم تا انجا را هم با قدوم نازنینمان متبرک کنیم.

تسنیم رو به مرد کافه‌چی می‌گوید:" میشه بریم بالا؟" و انگاه‌ است که یکی از ماندگارترین متلک‌های تاریخ بلاگران پرانده می‌شود:"کاشکی زودتر رفته بودید، بس که ماشالا حرف زدید[با خنده البته]" 

هر سه پوکرفیس‌وار به سمت پله‌ها می‌رویم، وقتی به آخرین پله می‌رسیم تازه مجال تحلیل آن جمله‌ی تاریخی را پیدا می‌کنیم و در کمال تاسف و تاثر تمام حق را به آن کافه‌چی بی ادب می‌دهیم!

فضای طبقه‌ی دوم ... و اما فضای طبقه‌ی دوم!

فضایی کاملا مناسب و ایده‌آل، صد در صد تضمینی برای قاشق(؟) شدن،اما متاسفانه به دلیل نبود کیس مناسب و به قول بانوچه "ببخشید دیگه امکاناتمون کمه، در حد همین دوتای ماست(خودش و تسنیم)" این مهم برای ما حاصل نشد،اما در همان‌جا تصمیم بر آن شد که نیمه‌ی گور به گور عزیزم را(که امیدوا‌م پشت هر تَلی گیر کرده است تنش سلامت باشد)حتما به زیارت این مکان مقدس ببرم!

بعد از دیدن کافه و گرفتن عکس به یاد مراسم پرفیض و جذاب پر کردن شکم می‌افتیم که تنسیمِ جان بستنی مخصوص کافه را با خاک یکسان کرده و به مقامی شبیه چایی یخ کرده می‌رساند،کافه‌چی دوم که گویا انتقادات کوبنده‌ی آن منتقد قهار را شنیده برای گرفتن سفارشات به حضورمان شرفیاب می‌شود و حتی با اصرار ما که"برید خودمون سفارش رو میاریم" باز هم عرصه را ترک نمی‌کند و ما مجبور به انتخابی حساس می‌شویم،کیک شکلاتی شفارش می‌دهیم که متاسفانه قسمت‌مان نیست، بعد از کلی تفال زدن و نذر و نیاز کردن با سلام و صلوات سه بستنی گلاسه سفارش می‌دهیم به این امید که چیزی در خور شان معده‌یمان باشد( که الحق انتقادات آن منتقد اعظم اثر کرد و بسی مسرور شدیم)

بعد از مراسم بستنی‌خوران و صحبت کردن مجدد و توضیحات تسنیم مبنی بر اینکه ثریا را فردی جدی که به شدت به زمان‌ حساس است تصور می‌کرده و در تمام مدت استرس دیر رسیدن را به دوش می‌کشیده است! کافه‌چی با لبخندی ژکوند وارد شد و اعلام ساعت تعطیلی کافه را کرد یعنی به صورت محترمانه بیرونمان کردند! در این بین ثریا باز هم بزرگتری خودش را یادآور شد و با پرداخت صورت حساب حسابی بنفش‌مان کرد.

حدود ساعت1عصر از کافه بیرون رفتیم و مسیر پارک نزدیک کافه‌ را پیش گرفتیم، هوا فوق‌العاده خوب بود و باد خنک بهاری لذت حضور دو دوستِ جان را چندین برابر می‌کرد.

حاصل پیاده‌روی عصرانه‌ی ما هم حال خوب و خاطره‌ای عالیست به انضمام چند عکس دوستانه که متاسفانه قسمت چشمان مبارک شما نیست!و در اخر ساعت 2 عصر من و تسنیم از ثریا خداحافظی کرده، او به انتظار جزوه نشست تا بعد از آن راهی گناوه شود و ما تا نیمه‌ی مسیر با هم همراه شدیم و انگاه با اشک و آه و فغان از‌ هم دل کندیم( الکی گفتم گریه که نکردیم هیچ تازه خندیدیم هم).

پ‌ن۱: هم‌اکنون که من اینجا نشستم هیچ اطلاع درستی از وضعیت سلامت پدرِ تسنیم بعد از خوردن کوکوهای تسنیم، که بعد برگشتش به خونه پخت، و همین طور مهمان‌های ثریا در دسترس نیست:))

پ‌ن۲:در همین چند ساعت فهمیدیم که انقدر من و تسنیم با هم تفاهم داریم که به قول خودش دیگه گند تفاهم داشتن رو در آوردیم:))

پ‌ن۳: پیشنهاد می‌کنم عکس‌های زیبای کافه را در زیر مشاهده کنید:)


اندراحوالات من 3...
ما را در سایت اندراحوالات من 3 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : agod-likeb بازدید : 192 تاريخ : شنبه 1 ارديبهشت 1397 ساعت: 10:49