ماجراهای من و مادر(۱)

ساخت وبلاگ
داشتم در آشپزخانه به دنبال ماهیتابه میگشتم، هر چه گشتم پیدایش نکردم، به مادرم گفتم: 
_ مانی ماهیتابه کجایه؟
_همونجو(همان جا) تو کابینتِ زیرِ ظرفشویی بی خو
_ نیسیش خو
_[همان طور که بلند میشد تا به آشپزخانه بیاید] هاسِی بُنگِت ایده خو، فرشته هووی! (دارد صدایت میزند که فرشته هووی)
آمد و درِ کابینت را باز کرد، هر چه نگاه میکرد خبری از ماهیتابه نبود!
_نیسیش خو، کجا رفته؟
_نیفهمم والا همی الان هاسِی بُنگُم ایدا خو؛ فرشته هووی!( نمیدونم والا همین الان داشت صدام میکرد که فرشته هووی)
یکدفعه برگشت و نگاهی به من کرد:
_ای کارِ دنیا، ایسو واییده که تو مونه مسخره ایکُنی نه؟(ای کارِ دنیا، حالا شده که تو منو مسخره میکنی نه؟)
_[همانطور که قهقهه میزدم] مو کی مسخره ات کِردُم؟ خوت ایگی هاسِی بُنگِت ایده خو!(خودت میگی که داره صدات میکنه)
_ای دنیا...ای دنیا؛ ای هم بچه!
پ ن: مادرم اگه بدونه که من اینا رو مینویسم پوست سرم رو میکنه:)))
اندراحوالات من 3...
ما را در سایت اندراحوالات من 3 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : agod-likeb بازدید : 172 تاريخ : شنبه 30 تير 1397 ساعت: 7:57