سیبل :)

ساخت وبلاگ

صبح با سر و صدا و هیاهوی اهل خانه بیدار شدم، چند دقیقه‌‌ای طول کشید تا بتوانم به خاطر بیاورم این همه سر و صدا بخاطر چیست، قرار بود آن روز مادر و خواهر‌ها به دعوت‌ چند تن از اقوام راهی زیارت بی‌بی حکیمه شوند و این هیاهوی سرِ صبح هم برای جمع کردن بار و بندیل سفری یک روزه بود!

غرغرکنان از اتاق بیرون آمدم، ساعت دیواری حدود ۸ صبح را نشان می‌داد،‌ پایم که به حیاط رسید چشمم به برادرها که کنار هم وسط حیاط نشسته‌ بودند افتاد ؛ به شاخه‌ی بریده‌ی درخت سیبل, بزرگی آویزان کرده‌ و نوبتی با خفیف ساده‌ای‌ که تازه خریده بودند به هدف شلیک می‌کردند.

با چشمانی خوا‌ب‌آلود به جمع‌شان اضافه شدم، مادر از آشپزخانه صدایم کرد "فرشته! ناشتایی خوردی؟سفره رو جمع کنم؟... مطمئنی نمیخوای بیای؟" بی‌حوصله جواب دادم "گشنه‌ام نیست، آره پیش بچه‌ها میمونم دیگه"!

تفنگ دست به دست چرخید و به من رسید، ابراهیم غرغرکنان گفت "بابا میزنی خودتو ناقص میکنی،تفنگ ضرب داره شونه‌ات درد می‌گیره، بیخیال شو!"، باز تشر زدم "انقدر سر صبحی مُنگِه(نق) نده بچه!" و تفنگ را به دست گرفتم، با کمال دقت تفنگ را روی هدف تنظیم کردم، لحظه‌ی آخر از ترسِ ضرب و تکان‌های قنداق سرم را عقب کشیده و چشمانم را محکم روی هم فشار دادم! ماشه را فشار دادم و صدای تفنگ با ضربه‌ی نه‌چندان شدید قنداق (که آن موقع برای من شدید بود) در هم آمیخت.

 باز کردن چشمانم با صدای "وای وای" پسرها همزمان شد. گنگ به سمت سیبل, نگاه کردم و یک متر آن‌طرف‌تر چشمم به ساقه‌ی شکسته‌ی گلی که از وسط بوته‌ی آلئوورا بیرون زده بود افتاد! آه از نهادم بلند شد. ابراهیم با خنده گفت "بخدا اگه خودشو نشونه گرفته بودی هم نمی‌تونستی انقدر دقیق بزنیش" بلافاصله عباس گفت "چطوری اینو زدی اخه؟ نشونه به این بزرگی رو ندیدی، یه سانت ساقه رو زدی ؟" با عصبانیت و احتیاط از جایمان بلند شدیم، به ساقه‌ای که از وسط تا شده بود نگاه کردم و مضطرب گفتم "وای انقدر اعصابم رو خرد نکنیا، حالا چکار کنیم؟ زینب هممون رو می‌کشه امروز"!

عباس سریع به سمت اتاق رفت و چسب نواری به دست برگشت، با تعجب نگاهش کردیم "حالا فعلا چسبش بزنیم شما هم به روی خودتون نیارید تا برن و برگردن بعدا یه کاریش می‌کنیم، یه ساقه بیشتره مگه؟" ساقه‌ی بیچاره را پانسمان کردیم و آرام به جای اولمان برگشتیم!

 تا اخر آن روز دیگر نه من جرئت تیراندازی داشتم و نه جرئت تفنگ‌ خواستن، بماند که خیلی زود از چهره‌ی ترسیده‌ام همه چیز را فهمیدند و بخاطر یک ساقه‌ی ناچیز کلی ملامتم کردند، تا مدت ها هم سوژه‌ی خنده‌ی حضرات بودم‌.

نتیجه : اگه می‌ترسید یا اصلا انجامش ندید یا دل و بزنید به دریا و دقیق انجامش بدید تا سرانجام گند نزنید!


پ‌ن۱: بعد از اون روز باز هم کلی تیراندازی کردم و الان نشونه‌گیریم خیلی بهتر شده به این صورت که اگه سر یه نفر رو نشونه بگیرم دیگه حداقل پاشنه‌ی آشیل نفر کناریش رو میتونم بزنم! 

پ‌ن۲: بخندیم تا شاید دنیا به رومون بخنده :)


اندراحوالات من 3...
ما را در سایت اندراحوالات من 3 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : agod-likeb بازدید : 173 تاريخ : يکشنبه 11 آذر 1397 ساعت: 14:29