نگاهم میکنه و میپرسه:
_ دوست داشتی برگردی به گذشته؟!
_نه!
_ چرا؟ مگه نگفتی تو گذشته یه چیزایی بود که دیگه نداری و دلت براشون تنگ میشه؟
_اره ولی تجربهای که امروز دارم رو دیروز نداشتم! البته به نظر خودم برای تجربههایی که دارم بهایی سنگینتر از ارزشهاشون دادم ولی با این وجود پشت این روزها یه سری تجربه هست که عمرم بابتشون خرج شده.
شاید مثلا اگه بر میگشتم جلوی بعضی چیزها رو میگرفتم یا حتی بهتر فکر میکردم و تصمیم میگیرفتم و کلا مسیرم رو عوض میکردم اما اینکه به میل خودم برگردم به عقب، نه!
_ خب مثلا اگه میتونستی بهتر تصمیم بگیری و بهتر عمل کنی و شاید شرایطتت تغییر میکرد چی؟
_خودت داری میگی شاید! چه تضمینی وجود داره که عمل من بتونه همه چیز رو عوض کنه؟ گیریم برگشتیم و دوباره مجبور شدیم همون مسیر رو بریم؟
_ گفتم اگه بتونی تغییر بدی!
_بازم نه!
_چرا؟
_ تو همین مسیر یه آدمهایی رو شناختم که اگه مسیرم یه چیز دیگه بود نمیشناختم، جاهل میموندم!
_یعنی انقدر آدمهای باحالین که ناراحت میشدی بابت نشناختنشون؟ تا حد جاهل؟ به ما هم معرفیشون کن خب!
_نه دیوونه، همین آدمهای دور و برم رو یه جور دیگه شناختم، اگه خیلی از اتفاقات نبود نمیشناختمشون، همون نقاب آدم مهربون و خوب روی صورتشون میموند و ممکن بود سالها بعد، یه جای خیلی بدتر نقابشون بیافته، چون میدونی به نظرم تهش نقابه کنار میرفت.
تازه یکی از تجربههام میگه اونی که بیشتر از همه مهربون و خوب و همه چیز تمومه باید بیشتر ازش فاصله بگیری و بترسی، همین خنجرش از بقیه تیز تره ولی برعکس اون خشنه قابل اعتمادتره!
_خیلی بده که شکاک شدی به همهها!
_ حالا خواهی دید، یه روز میگی"عه! فرشته راست گفته بودها".
[میخندم] ولی ببین من یه تجربهی گرون رو مفت بهت دادم، همین الان قیمتش توی بازار کمِ کم ۱۰۰ میلیونه! [میخنده]
_ خب حالا برنامهی امسال چیه؟
_ حذف، ترمیم، اضافه
_ها؟!
_ فکر میکنم وقتش رسیده بعضیها رو از زندگیم حذف کنم، روابطم با بعضیها رو در حد یه احوال پرسی کم کنم یا حتی احوالپرسی ها رو در حد شناختن و دوست شدن یا حداقل روابط حسنه افزایش بدم ، بعضیها رو هم باید جدید اضافه کنم؛ خیلی امیدوارم امسال بتونم چندتا قدم بزرگ بردارم توی زندگیم!
_ من کجا قرار میگیرم؟
_تو؟ قطع روابط دیپلماتیک!
_[میخنده] ببین میرم دلت برام تنگ میشهها!
نگاهش میکنم، چقدر از این جمله بدم میاد، احساس میکنم بغض به گلوم چنگ میندازه!
_ از این شوخیها با من نکن بدم میاد، جهنم میخوای بری اخه؟ بیشعور!
_ بابا شوخی میکنم؛ خاک تو سرت داری گریه میکنی؟ به قول خودت جهنم میخوام برم اخه؟
_ هممون میریم، تهش من میرم، تو میری، هممون میریم! بعد یه روزی یه جایی اتفاقی امروز یادمون میاد دوباره دلمون برای هم تنگ میشه، فقط خدا کنه اونروز بتونیم از هم سراغ بگیریم، همدیگه رو ببینیم، با هم حرف بزنیم!
چشماش پر اشک میشه، میزنم زیر گریه و دلم از همین حالا برای گذشتهی آینده تنگ میشه...!
اندراحوالات من 3...
ما را در سایت اندراحوالات من 3 دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : agod-likeb بازدید : 197 تاريخ : چهارشنبه 22 اسفند 1397 ساعت: 13:04