از هر دری و هر وری(۴)

ساخت وبلاگ

۱) سارا داشت تو حیاط گریه می‌کرد که چرا باباش با دوستاش رفته چادر و اونو با خودش نبرده، هر چی توضیح دادم که نمی‌شد تو باهاش بری قانع نشد، خواستم حواسش رو پرت کنم گفتم "میخوای بیای موهای منو اتو کنی؟" (لعنت به زبونی که بی‌موقع بچرخه)، قبول کرد و بالاخره اومد توی اتاق؛ شاید باورتون نشه ولی اتو و موهای نازنینم رو دادم دستش و گفتم "مراقب باشیا!" مثل همیشه گفت:《نگران نباش،نگران نباش》! ؛ بین‌ خودمون باشه ولی چند دقیقه بعد وقتی پشت گردن و گوش و بازوم سوخت به عمق جمله‌ی "غلط کردم" پی بردم!

بعد همزمان که اتو مو دستش بود نگاه می‌کرد توی آینه و می‌گفت :

_من سارا ع هستم از بندر گناوه، هشت‌ساله که با ایشون تمرین می‌کنم(خودش تازه هشت‌سالشه)!

_چی میگی عمه؟

_مثلا اومدیم برنامه‌ی عصر جدید!

_ ول کن، حواست باشه موهام رو نسوزونی!

_وا! عمه خب برای همین اومدیم دیگه، هنرمون اینه که موهات رو بسوزونیم!

چپ‌چپ و با اخم نگاش می‌کردم که صدای "زینگ، زینگ" در اورد و گفت "مثلا الان من آریا عظیمی‌نژاد و رویا نونهالیم ؛[سرش رو تکون میده] من نظرم منفیه" :|


۲) آخر شب بود و داشتیم از بوشهر برمی‌گشتیم، یه کامیون وسط جاده داشت می‌رفت، سبقت گرفت و رد شدیم، باز جلومون دوتا کامیون بود، دوتا طرف جاده رو گرفته بودن، شوکه داشتم نگاه می‌کردم که از کنارشون سبقت گرفت و با صدای بلند و داد شروع کرد به خندیدن:| ، بهم میگه "جیگرت رو پوکوندم نه؟"، هنوز تو شوک بودم گفتم "نه! فقط یه خرده شوکه شدم" قهقهه‌ میزد و می‌گفت "الکی نگو! حواسم بهت بود، جیگرت برید، عمدا کردم می‌خواستم ببینم چکار میکنی!"، یه ربع ساعت بعد از شوک در اومده بودم گفتم:

_روانی! اگه جلومون یه ماشین در می‌اومد چی؟ اگه حواسش نبود می‌زد صافمون می‌کرد!

_چشم دارم خو، می‌بینم!

_تو جلوی کامیون رو از کجا می‌دیدی؟ دوتا طرف جاده رو گرفته بودن خو!

_[یه دو ثانیه سکوت کرد] ولی خومونیم ها ترسیدی‌ها، بعد الکی بگو نه یه ذره فقط شوکه شدم! (ادام رو در میاره) :|


۳) امروز آش نذری داریم، آش تولد امام سجاد (یادتونه که؟) :)))

مامانم داشت حساب می‌کرد ببینه چندتا ظرف یک‌بار مصرف نیاز داره، رسید به خونه‌ی همسایه‌ی افغانمون،گفتم "اره، اره حتما برای اینا جدا بذار، خیلی دوسشون دارم؛ می‌خوام تو کاسه‌ی چینی هم براشون ببرم"، می‌خنده و نگام می‌کنه ، میگه "منو مسخره می‌کنی؟" ، انقدر خندیدم که فکر کنم پانکراسم پاره شد :)))

پ‌ن : یه مدت بعد از اون روز مامانم از درِ حیاط همسایه رد شد، جلوی درشون رو درست کرده بودن، میگه می‌خواستم برم بگم "فقط می‌خواستین زانوی منو خرد کنین؟" :)) (پست همون خاطره )


۴) تو دنیایی که اسرائیل و عربستان تروریست حساب نمیشن باید هم سپاه تروریست باشه!

اندراحوالات من 3...
ما را در سایت اندراحوالات من 3 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : agod-likeb بازدید : 192 تاريخ : چهارشنبه 11 ارديبهشت 1398 ساعت: 21:37