کتاب‌چین

ساخت وبلاگ
اسکله که از دور نمایان شد، پاروها را بالا آورده و در کف قایق رها کرد. آرام انتهای قایق دراز کشید و در زیر آفتاب عصر گاهی، که کم­‌کم در آب فرو می­‌رفت، به گذشته فکر کرد. ذهنش آن­‌سوتر از آب­‌ها در خانه‌­ی قدیمی‌­شان، کنار چتری کوچولو، روی ریل­‌های قطارِ مانگاراتیبا، کنار اتومبیل آقای ایمانوئل والادرس و در منزل مجلل پورتوگای محبوبش پرسه می­زد. به نزدیکی­‌های مانگاراتیبا رسیده بود که روزینیا با خستگی و بی­‌حالی ناشی از چرت نیم­‌روزی صدایش کرد :

- زه‌ اوروکو!
- چه می­‌خواهی روزینیا؟
- به چه چیزی فکر می­‌کنی که اینطور در خیالات غرق شده­‌ای؟
- به زه‌زه؛ به زه‌زه‌­ی کوچک فکر می­‌کنم روزینیا­؛ سخت دلتنگش هستم.
- چه چیز این زه‌­زه‌­ی کوچک اینطور تو را به فکر فرو برده؟
غم‌­هایش و نگاهی که معصومیت از میان مژگانش چکه می‌­کند؛ تو زه‌­زه را ندیده‌­ای روزینیا؛ حتم دارم که اگر روزی او را می­‌دیدی شیفته‌­اش می‌­شدی!
- به اسکله نمی­‌رویم زه‌ اوروکو؟ خورشید کم­‌کم در حال غروب است!

پاروها را از کف قایق برداشت و در آب رودخانه فرو کرد؛ با هر بار شکافته شدن آب گویی قلب زه‌ اوروکو نیز شکافته می‌­شد؛ زمان شناور بودن روی آب همیشه برای او زمانی تلخ اما آرامش­‌بخش بود. تمام طولِ مسیر را به گلوریا و پورتوگا فکر کرد و آرام زیر لب نجوا کرد "آه ای مسیح کوچک! دلم می­‌خواهد دوباره پورتوگایم را ببینم ... "

پاهایش را که بر شن­‌های ساحل گذاشت خانوم کلاری، ژان باپتیست و آقای ویل ترینر از دور نمایان شدند، آنها تمام ساعات نزدیک به غروب را در ساحل گذرانده بودند تا بتوانند از میهمان عجیب­‌شان استقبال کنند.
خانم کلاری با مهربانی از دشواری سفر و ناآرامی رودخانه سئوالاتی پرسید اما زه­‌ اوروکو که معمولا تمایلی به صحبت با اطرافیانش نداشت با کلماتی کوتاه و بریده به سئوالات‌شان پاسخ داد.

باران آرام آرام شروع به باریدن کرده بود، کمی جلوتر، دقیقا جایی که شن­‌های ساحل در آب فرو رفته بودند چرخ­­‌های ویلچر در شن­ فرو رفت، زه­ اوروکو به نرمی ویل را از جایش بلند کرد اما اخم­‌های او به شدت در هم فرو رفت. 
- درد دارد زه اوروکو، زندگی تماما درد دارد.
- "اگر درد نداشت چنین ارزشی پیدا نمی­‌کرد، حالا سعی کن جلو بروی، باید بیرون بروی!"..."وقتی وارد دنیای جدیدت شوی اولش کمی احساس ناراحتی خواهی کرد. آدم­‌ها وقتی از منطقه­‌ی امن خودشان بیرون می­‌آیند همیشه احساس سردرگمی می­‌کنند."
- تو درک نمی­‌کنی اما من می­‌خواهم همان خود قدیمم باشم.
کمی گردنش را بالا اورد، با کلماتی کوتاه که می­‌توانست به خوبی مفهوم حرف­‌هایش را برساند در چشم­های ویل نگاه کرد.
- "باید بیرون بروی؛ راه بروی، فاصله­‌ای را که تو را از بیرون جدا می­‌کند طی کنی، به زودی می­‌بینی که زندگی زیباست [ صورتش را به سمت آسمان بارانی چرخاند] خصوصا بعد از باران" ... .

+ این پست برای چالش کتاب‌چین بلاگردون، نوشته شده، هر چند که نتونستم پستی مطابق میلم برای چالش بنویسم اما امیدوارم همین رو از من قبول کنید :)
++ به رسم چالش دعوت می‌کنم از  آشنای غریب، سارا امیری و پیمان کرامتی :)
+++ میتونید کتاب‌هایی که اسم شخصیت‌هاشون در پست استفاده شده رو حدس بزنید ؟ :)


اندراحوالات من 3...
ما را در سایت اندراحوالات من 3 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : agod-likeb بازدید : 125 تاريخ : جمعه 5 دی 1399 ساعت: 11:31