رج به رج بافتم، قدش که بلندتر شد، شبیه نهالی که تازه از آب و گِل در آمده باشد، خیره شدم به فراز و نشیبهایش، به مسیرهای طی کردهاش.
خوب نشده بود، زیاد سخت و محکم گرفته بودم و حالا بافت متراکمش هر بار زشتتر و ناصافتر میشد.
زود به دادش رسیده بودم. کمی سخت بود دل کندن از چیزی که با دستهای خودم بنا کرده بودم، تار و پودش را به هم بافته بودم تا قامتش سر راست کند، اما چارهای نبود؛ گاهی برای رسیدن به مسیر درست باید راه رفته را بازگشت، حتی اگر توانت کم باشد و آذوقهات ناتمام.
کشیدم، نیمهی راه نخ پاره شد؛ فراموش نکرده بودم که هر چیزی تاوانی دارد. رهایش کردم، کشیدم تا زمانی که حس کردم از همینجا میشود مجدد بافت، میشود بافتی صاف و محکم بنا کرد.
نخ پاره شده را گره زدم، اضافهاش را بریدم، بافتم، میانهتر، نه سفت و سختی که موج بیندازد به بافتهها و نه شل و وارفتهای که جان ایستادگی در برابر یورش سرما را نداشته باشد.
بافتم، که حتی شالگردن هم میانهاش بهتر است!
برچسب : نویسنده : agod-likeb بازدید : 147