دستم سوخته بود؛ تکهای یخ را که روی سوختگی گذاشتم آه و نالهام خانه را پر کرد، تمامِ جانم آتش گرفت، انگار نه انگار که وسعت سوختگی به اندازهی سکهی کوچک ۵ تومانی بود، تنم گُر گرفته بود و شعله میکشید، اما کمی که گذشت تحمل درد آسانتر شد؛ نمیدانم درد کمتر شده بود یا تحمل من بیشتر، اما هر چه که بود آن آه و نالهی سابق فروکش کرده بود. کمی که گذشت یخ را برداشتم و ژل آلوئهورا را کشیدم روی سوختگی اما اگر باد مستقیم کولر نبود دوباره سوزشش شدت میگرفت، نزدیک به ۲ ساعت دستم را مقابل شبکههای کولر گرفته و تکان نمیخوردم، برادرم که وضعیت را دید گفت "اهمیت نده بهش، ده دقیقه بهش بیتوجهی کنی بعدش خوب میشه"، در نگاه اول ممکن نبود اما کمی بعد که مجبور شدم از کولر فاصله بگیرم و نماز بخوانم، یا بعدتر که کنار سفرهی ناهار نشسته بودم و حواسم به تلویزیون بود فهمیدم با همان بیتوجهی آتشم گلستان شد، فهمیدم که اولش سخت و بعید بود اما کمکم ممکن شد!
بعدتر نشسته بودم و به حرف خالق فکر میکردم، میگفت "وقتی تو یه مشکلی هستی و فکر میکنی که اینیکی دیگه تهشه، به این فکر کن که یک ماه دیگه نگاهت بهش چطوریه؟ یک ماه دیگه هم باز همین قدر برات مهم و بزرگه؟ اصلا چند نفر بعد از یک ماه این روزها رو یادشونه؟"!
راست میگفت، بعضی از مشکلات را از چند قدم عقبتر که نگاه کنی میبینی جثهیشان به بزرگی قبل نیست، نه اینکه مهم نباشند، نه، فقط میبینی بنا بر شرایط یک چیزهایی را برای خودت بزرگتر و سختتر کردهای در حالی که شاید یک ماه دیگر مثل خاطرهای کمرنگ در خاطرت باشد یا حتی فراموش کنی که برای چه چیزی شب و روزت را حرام کردهای و اینچنین نفست تنگ آمده!
بیایید گاهی مشکلات را از چند قدم عقبتر ببینیم، از نقطهای که آن اهمیت لحظهی اول را از دست داده، خدا را چه دیدید، شاید زورمان به بعضیهایشان رسید.
+ البته بعضی از مشکلات هم هست که هر چه عقبتر بروی و وارسیشان کنی چیزی از بزرگیشان کم نمیشود؛ تو آب میشوی و آنها مثل کوه محکم سر جایشان ایستادهاند، آنقدر بزرگند که ۱۰۰ سال هم اگر بگذرد باز یک عصر جمعه میتوانی بنشینی و برایشان در هنگامهی غروب هقهق گریه کنی!
بعضی مشکلات خودشان شاید روزی رهایمان کنند اما تلخی زهرمانندِ روزهایشان هرگز ...
اندراحوالات من 3...
ما را در سایت اندراحوالات من 3 دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : agod-likeb بازدید : 169 تاريخ : جمعه 5 دی 1399 ساعت: 11:31