اندراحوالات من 3

متن مرتبط با «اندراحوالات» در سایت اندراحوالات من 3 نوشته شده است

اندراحوالات نداشته‌ام...

  • صبح که بیدار شدم گفتم برم سارا رو بیدار کنم و باهاش امتحان ریاضی بخونم، دیشب بهش گفته بودم خودش بخونه که صبح ازش امتحان بگیرم، گفتم زودی درس‌های سارا تموم بشه خودم بشینم درس بخونم، بعدش برم حمام بعدش , ...ادامه مطلب

  • اندراحوالات من(۱۴)

  • ۱) صبح با عجله تو کمد دنبال لباسم می‌گشتم و پیدا نمی‌شد، ناچاراً سارافون آبی آسمونیم که خیلی وقت بود دیگه نمی‌پوشیدم و حتی برام تنگ شده بود رو پوشیدم و رفتم تو حیاط ؛ به محض دیدنم با تعجب میگه "چقدر ل, ...ادامه مطلب

  • اندراحوالات من۸

  • روزِ یکشنبه برای فرار از جو حاکم بر خانه تصمیم گرفتم سری به کتابخانه بزنم و کتابهای به امانت گرفته شده ام را پس بدهم و چند کتاب درسی که دیگر به کارم نمی آمدند را هم به کتابخانه اهدا کنم. تقریبا نصف شهرِ ما را بازار تشکیل میدهد و من هم تقریبا تمام مسیرم از بازار میگذشت.پشت چراغ قرمز ایستاده بودم و به بیرون نگاه میکردم،دو مغازه دار با هم دعوا میکردند و عده ای , ...ادامه مطلب

  • اندراحوالات من ۱۱

  • عروسی یکی از آشناها بود و خونه شده بود بازار شام؛ بالاخره بعد از کلی هیاهو و عجله همه رفتن و فقط من موندم و خواهر و شوهرخواهر، شام خوردیم و زدیم به دلِ اتاق جنگ زده! کنار کمد نشستم و شروع کردم به تا کردن لباس‌ها فاطمه هم چوب لباسی پشت سرم رو جمع و جور می‌کرد. _این کاپشن سیاه کو سیچه اینجو نهاده؟ مال کیه؟ _ خوبه یادم اوردی،مال عباسه گفته بی سیش بشورمش و برش د, ...ادامه مطلب

  • اندراحوالات یک صبح خوب :)

  • این روزها که حال هیچ‌کس خوب نیست و دنیا به‌هم ریخته باید دنبال بهانه‌های کوچیک باشیم برای شاد بودن، برای ساختن لحظه‌های بهتر،ما هم امروز تصمیم به ساختن یه روز شاد گرفتیم، کله‌ی سحری شال و کلاه کردیم و با حضرت دوست برای صبحانه راهی کناردریا شدیم، نزدیک که می‌شدیم از خلوت بودن و تعطیلی همه‌جا تعجب کردیم و چندبار روز هفته و مناسبتش رو چک کردیم، اخرین احتمال این, ...ادامه مطلب

  • اندراحوالات من ۱۲

  • تقریبا ۱۰ روز پیش دوتا از عموها اومدن خونمون و خبر دادن که پسرعمه‌‌شون مریض احواله و چند روزه تو کماست، عمو می‌گفت مثل یه تکه گوشت شده که عمرش همین امروز و فرداست، اگه می‌تونید عروسیتون رو بندازید جلوتر که خدایی ناکرده مشکلی پیش نیاد، ولی خب این برای ما ممکن نبود و تمام برنامه‌ها برای بیستم چیده شده بود، به محضی که عموها پاشون رو گذاشتن بیرون دعاها و صلوات‌ه, ...ادامه مطلب

  • اندراحوالات من۱۳

  • چهارشنبه عصر، وقتی فقط چند ساعت تا مراسم‌ کوچیک حنابندون مونده بود، تو حمام لیز خوردم و افتادم جوری که محکم سرم به دیوار حمام خورد،از یه طرف درد داشتم و از یه طرف خنده‌ام‌ گرفته بود، مامان که پشت در حمام دستاش رو می‌شست صدای افتادنم رو شنید و کلی نگران شد، بعد که اومدم بیرون تقریبا در عرض نیم ساعت همه فهمیدن،من که همیشه بعد از حمام چشمام قرمز میشه طبق معمول , ...ادامه مطلب

  • اندراحوالات من ۱۰

  • اندراحوالات این روزهای خونه تکونی ما اینکه بعد از یک هفته کار طاقت فرسا، شستن موکت‌ها و فرش و پتوها و جا‌به‌جا کردن کلی وسیله و ... امروز فاطمه وقتی داشت می‌رفت خونه‌شون بهم‌ میگه:_ فرشته بقیه‌ی کارها دیگه دست تو رو می‌بوسه( نه که قبلا دست‌بوسم نبودن) دیگه چیزی هم نمونده ها، اتاقِ آخری رو جمع کن(اگه بشه) و جاروبرقی بکش و فرشش رو پهن کن، هال رو هم جارو برقی ب, ...ادامه مطلب

  • اندراحوالات من ۹

  • عصر جمعه حوالی ساعت چهار تصمیم گرفتم برم بیرون و قدم بزنم، اول به یکی از دوستام زنگ زدم و وقتی جواب نداد آماده شدم و تنها راه افتادم؛ هوا سرد بود ولی جنگ بین گرمای بی‌رمق خورشیدِ نزدیک به غروب و سردی هوای دی ،صدای آهنگ‌هایی که توی گوشم می‌پیچید، همه و همه یه حس خوب توی رگ‌هام جاری می‌کرد! به خیابون ساحلی که رسیدم مثل همیشه اول سری به شهدای گمنام زدم و بعد از خیابون رد شدم ، با فاصله‌ی چهار، پنج متری از دختر جوونی که آروم روی حاشیه‌ی سنگی ساحل نشسته بود، نشستم‌‌. ساحل پر بود از آدم‌هایی که با شادی و خنده سوار موتورهای کرایه‌ای می‌شدن؛ پسرکی که سندروم داون داشت و از موتوری عکس می‌گرفت و بعد روی موتور نشست و با لذت می‌خواست که ازش عکس بگیرن‌ یا بچه‌های سه،چهار ساله‌ای که ذوق و صدای خنده‌های خودشون و پدر و مادرهاشون حتی آدم‌های خسته و اخمو رو هم مجبور به لبخند میکرد، همه فضای دلگیر عصر جمعه رو قابل تحمل‌تر میکرد. آفتاب کم‌کم پشت دریا غروب می‌کرد و زیبایی منظره رو چند برابر می‌کرد؛ خواننده داشت برای بار چندم توی گوشم می‌خوند: "حافظ بگو کدوم فال، کدوم روز و کدوم سال اونی که رفته بر می‌گرده؟" غرق لذت بودم که دستی روی شونه‌ام نشست، برگشتم و دختری که با فاصله‌ ازم نشسته بود رو با لبخند بالای سرم دیدم‌،یه چیزی گفت که نشنیدم، صدای آهنگ رو قطع کردم و دوباره نگاهش کردم: _ جانم؟ _شما هم تنها اوم, ...ادامه مطلب

  • اندراحوالات من7

  • فرشته ... چهارشنبه ۱ شهریور ۹۶ دیروز مادر آش نذری داشت، به قابلمه اش نگاه کردم و گفتم: _ اینکه خیلی کوچیکه، ۳ تا همسایه هم به زور میرسونه!  + تو همین کاسه چینی بزرگا میخوام بکنم تازه امام سجاد خودش زیادش میکنه! _چه ربطی به امام سجاد داره؟! شهادت امام جواده بعد امام سجاد زیادش میکنه؟! +ووی همش حس میکنم برای امام سجاده (اخه هر سال تولد امام سجاد آش رشته داریم). عصر با دوستم رفتیم بازار، بعد که ب,اندراحوالات ...ادامه مطلب

  • اندراحوالات من 3

  • دیروز با خواهرم رفته بودم بازار بعد از کلی گشت زدن و خرید کردن حدود های ساعت 13:15 اومدیم سر خیابون تاکسی بگیریم. عینک افتابیم توی کیفم بود و فراموش کرده بودم بزنمش و از شدت افتاب تند و تیزی که توی چشمام بود سردرد بدی گرفته بودم. این وسط که دعا میکردیم تاکسی گیرمون بیاد و از گرما نجات پیدا کنیم (گرمای جنوب که معرف حضورتون هست).یه دفعه از پشت سرمون صدای مردی اومد که گفت: "میگما...."برگشتیم سمتش دیدیم صدا از توی پارس سفید رنگ پشت سرمونه که در طرف راننده اش بازه و اقای پشت فرمون هم داره به من و خواهرم نگاه میکنه,ادامه داد :" وجدانا تو این افتاب گرمتون نیست چادر و م, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها