صبح که بیدار شدم گفتم برم سارا رو بیدار کنم و باهاش امتحان ریاضی بخونم، دیشب بهش گفته بودم خودش بخونه که صبح ازش امتحان بگیرم، گفتم زودی درسهای سارا تموم بشه خودم بشینم درس بخونم، بعدش برم حمام بعدش , ...ادامه مطلب
۱) صبح با عجله تو کمد دنبال لباسم میگشتم و پیدا نمیشد، ناچاراً سارافون آبی آسمونیم که خیلی وقت بود دیگه نمیپوشیدم و حتی برام تنگ شده بود رو پوشیدم و رفتم تو حیاط ؛ به محض دیدنم با تعجب میگه "چقدر ل, ...ادامه مطلب
روزِ یکشنبه برای فرار از جو حاکم بر خانه تصمیم گرفتم سری به کتابخانه بزنم و کتابهای به امانت گرفته شده ام را پس بدهم و چند کتاب درسی که دیگر به کارم نمی آمدند را هم به کتابخانه اهدا کنم. تقریبا نصف شهرِ ما را بازار تشکیل میدهد و من هم تقریبا تمام مسیرم از بازار میگذشت.پشت چراغ قرمز ایستاده بودم و به بیرون نگاه میکردم،دو مغازه دار با هم دعوا میکردند و عده ای , ...ادامه مطلب
عروسی یکی از آشناها بود و خونه شده بود بازار شام؛ بالاخره بعد از کلی هیاهو و عجله همه رفتن و فقط من موندم و خواهر و شوهرخواهر، شام خوردیم و زدیم به دلِ اتاق جنگ زده! کنار کمد نشستم و شروع کردم به تا کردن لباسها فاطمه هم چوب لباسی پشت سرم رو جمع و جور میکرد. _این کاپشن سیاه کو سیچه اینجو نهاده؟ مال کیه؟ _ خوبه یادم اوردی،مال عباسه گفته بی سیش بشورمش و برش د, ...ادامه مطلب
این روزها که حال هیچکس خوب نیست و دنیا بههم ریخته باید دنبال بهانههای کوچیک باشیم برای شاد بودن، برای ساختن لحظههای بهتر،ما هم امروز تصمیم به ساختن یه روز شاد گرفتیم، کلهی سحری شال و کلاه کردیم و با حضرت دوست برای صبحانه راهی کناردریا شدیم، نزدیک که میشدیم از خلوت بودن و تعطیلی همهجا تعجب کردیم و چندبار روز هفته و مناسبتش رو چک کردیم، اخرین احتمال این, ...ادامه مطلب
تقریبا ۱۰ روز پیش دوتا از عموها اومدن خونمون و خبر دادن که پسرعمهشون مریض احواله و چند روزه تو کماست، عمو میگفت مثل یه تکه گوشت شده که عمرش همین امروز و فرداست، اگه میتونید عروسیتون رو بندازید جلوتر که خدایی ناکرده مشکلی پیش نیاد، ولی خب این برای ما ممکن نبود و تمام برنامهها برای بیستم چیده شده بود، به محضی که عموها پاشون رو گذاشتن بیرون دعاها و صلواته, ...ادامه مطلب
چهارشنبه عصر، وقتی فقط چند ساعت تا مراسم کوچیک حنابندون مونده بود، تو حمام لیز خوردم و افتادم جوری که محکم سرم به دیوار حمام خورد،از یه طرف درد داشتم و از یه طرف خندهام گرفته بود، مامان که پشت در حمام دستاش رو میشست صدای افتادنم رو شنید و کلی نگران شد، بعد که اومدم بیرون تقریبا در عرض نیم ساعت همه فهمیدن،من که همیشه بعد از حمام چشمام قرمز میشه طبق معمول , ...ادامه مطلب
اندراحوالات این روزهای خونه تکونی ما اینکه بعد از یک هفته کار طاقت فرسا، شستن موکتها و فرش و پتوها و جابهجا کردن کلی وسیله و ... امروز فاطمه وقتی داشت میرفت خونهشون بهم میگه:_ فرشته بقیهی کارها دیگه دست تو رو میبوسه( نه که قبلا دستبوسم نبودن) دیگه چیزی هم نمونده ها، اتاقِ آخری رو جمع کن(اگه بشه) و جاروبرقی بکش و فرشش رو پهن کن، هال رو هم جارو برقی ب, ...ادامه مطلب
عصر جمعه حوالی ساعت چهار تصمیم گرفتم برم بیرون و قدم بزنم، اول به یکی از دوستام زنگ زدم و وقتی جواب نداد آماده شدم و تنها راه افتادم؛ هوا سرد بود ولی جنگ بین گرمای بیرمق خورشیدِ نزدیک به غروب و سردی هوای دی ،صدای آهنگهایی که توی گوشم میپیچید، همه و همه یه حس خوب توی رگهام جاری میکرد! به خیابون ساحلی که رسیدم مثل همیشه اول سری به شهدای گمنام زدم و بعد از خیابون رد شدم ، با فاصلهی چهار، پنج متری از دختر جوونی که آروم روی حاشیهی سنگی ساحل نشسته بود، نشستم. ساحل پر بود از آدمهایی که با شادی و خنده سوار موتورهای کرایهای میشدن؛ پسرکی که سندروم داون داشت و از موتوری عکس میگرفت و بعد روی موتور نشست و با لذت میخواست که ازش عکس بگیرن یا بچههای سه،چهار سالهای که ذوق و صدای خندههای خودشون و پدر و مادرهاشون حتی آدمهای خسته و اخمو رو هم مجبور به لبخند میکرد، همه فضای دلگیر عصر جمعه رو قابل تحملتر میکرد. آفتاب کمکم پشت دریا غروب میکرد و زیبایی منظره رو چند برابر میکرد؛ خواننده داشت برای بار چندم توی گوشم میخوند: "حافظ بگو کدوم فال، کدوم روز و کدوم سال اونی که رفته بر میگرده؟" غرق لذت بودم که دستی روی شونهام نشست، برگشتم و دختری که با فاصله ازم نشسته بود رو با لبخند بالای سرم دیدم،یه چیزی گفت که نشنیدم، صدای آهنگ رو قطع کردم و دوباره نگاهش کردم: _ جانم؟ _شما هم تنها اوم, ...ادامه مطلب
فرشته ... چهارشنبه ۱ شهریور ۹۶ دیروز مادر آش نذری داشت، به قابلمه اش نگاه کردم و گفتم: _ اینکه خیلی کوچیکه، ۳ تا همسایه هم به زور میرسونه! + تو همین کاسه چینی بزرگا میخوام بکنم تازه امام سجاد خودش زیادش میکنه! _چه ربطی به امام سجاد داره؟! شهادت امام جواده بعد امام سجاد زیادش میکنه؟! +ووی همش حس میکنم برای امام سجاده (اخه هر سال تولد امام سجاد آش رشته داریم). عصر با دوستم رفتیم بازار، بعد که ب,اندراحوالات ...ادامه مطلب
دیروز با خواهرم رفته بودم بازار بعد از کلی گشت زدن و خرید کردن حدود های ساعت 13:15 اومدیم سر خیابون تاکسی بگیریم. عینک افتابیم توی کیفم بود و فراموش کرده بودم بزنمش و از شدت افتاب تند و تیزی که توی چشمام بود سردرد بدی گرفته بودم. این وسط که دعا میکردیم تاکسی گیرمون بیاد و از گرما نجات پیدا کنیم (گرمای جنوب که معرف حضورتون هست).یه دفعه از پشت سرمون صدای مردی اومد که گفت: "میگما...."برگشتیم سمتش دیدیم صدا از توی پارس سفید رنگ پشت سرمونه که در طرف راننده اش بازه و اقای پشت فرمون هم داره به من و خواهرم نگاه میکنه,ادامه داد :" وجدانا تو این افتاب گرمتون نیست چادر و م, ...ادامه مطلب