صبح که بیدار شدم گفتم برم سارا رو بیدار کنم و باهاش امتحان ریاضی بخونم، دیشب بهش گفته بودم خودش بخونه که صبح ازش امتحان بگیرم، گفتم زودی درسهای سارا تموم بشه خودم بشینم درس بخونم، بعدش برم حمام بعدش , ...ادامه مطلب
اندر احوالات, روزهای گذشتهی من خلاصه میشود در ترس و نگرانی و احتمال هپاتیت و سرطان تا جواب آزمایش و "آخیش" و کمخونی پیشرفت کرده، از منع ادویه و ترشی و ... و حتی حذف چای صبحانه و قهوهی عصرانه، از با, ...ادامه مطلب
چند روزیست که دلدرد لعنتی بیصاحاب شده امانم را بریده، البته دلدرد برای من چیز جدیدی نیست، دوست یا بهتر است بگویم دشمن چندین سالهایست که دائم در حال پیکاریم، اما اینبار نیروی کمکی قَدَری به اسم ح, ...ادامه مطلب
۱) صبح با عجله تو کمد دنبال لباسم میگشتم و پیدا نمیشد، ناچاراً سارافون آبی آسمونیم که خیلی وقت بود دیگه نمیپوشیدم و حتی برام تنگ شده بود رو پوشیدم و رفتم تو حیاط ؛ به محض دیدنم با تعجب میگه "چقدر ل, ...ادامه مطلب
روزِ یکشنبه برای فرار از جو حاکم بر خانه تصمیم گرفتم سری به کتابخانه بزنم و کتابهای به امانت گرفته شده ام را پس بدهم و چند کتاب درسی که دیگر به کارم نمی آمدند را هم به کتابخانه اهدا کنم. تقریبا نصف شهرِ ما را بازار تشکیل میدهد و من هم تقریبا تمام مسیرم از بازار میگذشت.پشت چراغ قرمز ایستاده بودم و به بیرون نگاه میکردم،دو مغازه دار با هم دعوا میکردند و عده ای , ...ادامه مطلب
عروسی یکی از آشناها بود و خونه شده بود بازار شام؛ بالاخره بعد از کلی هیاهو و عجله همه رفتن و فقط من موندم و خواهر و شوهرخواهر، شام خوردیم و زدیم به دلِ اتاق جنگ زده! کنار کمد نشستم و شروع کردم به تا کردن لباسها فاطمه هم چوب لباسی پشت سرم رو جمع و جور میکرد. _این کاپشن سیاه کو سیچه اینجو نهاده؟ مال کیه؟ _ خوبه یادم اوردی،مال عباسه گفته بی سیش بشورمش و برش د, ...ادامه مطلب
این روزها که حال هیچکس خوب نیست و دنیا بههم ریخته باید دنبال بهانههای کوچیک باشیم برای شاد بودن، برای ساختن لحظههای بهتر،ما هم امروز تصمیم به ساختن یه روز شاد گرفتیم، کلهی سحری شال و کلاه کردیم و با حضرت دوست برای صبحانه راهی کناردریا شدیم، نزدیک که میشدیم از خلوت بودن و تعطیلی همهجا تعجب کردیم و چندبار روز هفته و مناسبتش رو چک کردیم، اخرین احتمال این, ...ادامه مطلب
برام عجیب بود که تو چند هفتهی گذشته چندبار وضعیتم رو چک کرده، البته به هیچ کدومش واکنشی نشون نداد اما خب همین که وضعیتم رو چک میکرد میتونست قدم موثری باشه! داشتم بعد از چند وقت پروفایلها و استاتوسهای واتسآپم رو چک میکردم که رسیدم به پروفایلش، همون عکس همیشگی بود ولی استاتوسش عوض شده بود، نوشته "بیا دستم بگیر افتادم از پا، نزار جون بسپارم اینگونه تنها, ...ادامه مطلب
تقریبا ۱۰ روز پیش دوتا از عموها اومدن خونمون و خبر دادن که پسرعمهشون مریض احواله و چند روزه تو کماست، عمو میگفت مثل یه تکه گوشت شده که عمرش همین امروز و فرداست، اگه میتونید عروسیتون رو بندازید جلوتر که خدایی ناکرده مشکلی پیش نیاد، ولی خب این برای ما ممکن نبود و تمام برنامهها برای بیستم چیده شده بود، به محضی که عموها پاشون رو گذاشتن بیرون دعاها و صلواته, ...ادامه مطلب
چهارشنبه عصر، وقتی فقط چند ساعت تا مراسم کوچیک حنابندون مونده بود، تو حمام لیز خوردم و افتادم جوری که محکم سرم به دیوار حمام خورد،از یه طرف درد داشتم و از یه طرف خندهام گرفته بود، مامان که پشت در حمام دستاش رو میشست صدای افتادنم رو شنید و کلی نگران شد، بعد که اومدم بیرون تقریبا در عرض نیم ساعت همه فهمیدن،من که همیشه بعد از حمام چشمام قرمز میشه طبق معمول , ...ادامه مطلب
اندراحوالات این روزهای خونه تکونی ما اینکه بعد از یک هفته کار طاقت فرسا، شستن موکتها و فرش و پتوها و جابهجا کردن کلی وسیله و ... امروز فاطمه وقتی داشت میرفت خونهشون بهم میگه:_ فرشته بقیهی کارها دیگه دست تو رو میبوسه( نه که قبلا دستبوسم نبودن) دیگه چیزی هم نمونده ها، اتاقِ آخری رو جمع کن(اگه بشه) و جاروبرقی بکش و فرشش رو پهن کن، هال رو هم جارو برقی ب, ...ادامه مطلب
عصر جمعه حوالی ساعت چهار تصمیم گرفتم برم بیرون و قدم بزنم، اول به یکی از دوستام زنگ زدم و وقتی جواب نداد آماده شدم و تنها راه افتادم؛ هوا سرد بود ولی جنگ بین گرمای بیرمق خورشیدِ نزدیک به غروب و سردی هوای دی ،صدای آهنگهایی که توی گوشم میپیچید، همه و همه یه حس خوب توی رگهام جاری میکرد! به خیابون ساحلی که رسیدم مثل همیشه اول سری به شهدای گمنام زدم و بعد از خیابون رد شدم ، با فاصلهی چهار، پنج متری از دختر جوونی که آروم روی حاشیهی سنگی ساحل نشسته بود، نشستم. ساحل پر بود از آدمهایی که با شادی و خنده سوار موتورهای کرایهای میشدن؛ پسرکی که سندروم داون داشت و از موتوری عکس میگرفت و بعد روی موتور نشست و با لذت میخواست که ازش عکس بگیرن یا بچههای سه،چهار سالهای که ذوق و صدای خندههای خودشون و پدر و مادرهاشون حتی آدمهای خسته و اخمو رو هم مجبور به لبخند میکرد، همه فضای دلگیر عصر جمعه رو قابل تحملتر میکرد. آفتاب کمکم پشت دریا غروب میکرد و زیبایی منظره رو چند برابر میکرد؛ خواننده داشت برای بار چندم توی گوشم میخوند: "حافظ بگو کدوم فال، کدوم روز و کدوم سال اونی که رفته بر میگرده؟" غرق لذت بودم که دستی روی شونهام نشست، برگشتم و دختری که با فاصله ازم نشسته بود رو با لبخند بالای سرم دیدم،یه چیزی گفت که نشنیدم، صدای آهنگ رو قطع کردم و دوباره نگاهش کردم: _ جانم؟ _شما هم تنها اوم, ...ادامه مطلب
دو روزه همش میپرسه: مامان کی میاد؟ و من همش میگم: نمیدونم، بی بی مریضه تا بهتر بشه میاد. داشتم ناهار درست میکردم خندون اومده میگه: مامان کی میاد؟ گفتم: _نمیدونم، چطور؟ _همینجوری _ مشکوک میزنی چند روزه، چرا میخندی؟ _هیچی _الکی نگو _دارم اسباب کشی میکنم _ مسخره نکن، چه خبره؟ _ هیچی والا دارم اسباب کشی میکنم؛ من که بهت گفته بودم بعد عید میخوام برم؛ کلید رو امروز گرفتم، تا دو سه روز دیگه جا به جا می,احوالات ...ادامه مطلب
فرشته ... چهارشنبه ۱ شهریور ۹۶ دیروز مادر آش نذری داشت، به قابلمه اش نگاه کردم و گفتم: _ اینکه خیلی کوچیکه، ۳ تا همسایه هم به زور میرسونه! + تو همین کاسه چینی بزرگا میخوام بکنم تازه امام سجاد خودش زیادش میکنه! _چه ربطی به امام سجاد داره؟! شهادت امام جواده بعد امام سجاد زیادش میکنه؟! +ووی همش حس میکنم برای امام سجاده (اخه هر سال تولد امام سجاد آش رشته داریم). عصر با دوستم رفتیم بازار، بعد که ب,اندراحوالات ...ادامه مطلب
فرشته ... جمعه ۳ شهریور ۹۶ حدود ساعت ۱۸:۳۰ رسیدیم گلزار شهدا، جمعیت زیادی آنجا بود که حتی با وجود پنج شنبه بودن باز هم غیر عادی بود، بعد از کمی فکر کردن متوجه شدیم که بله، هفته ی دولت است و باز به یاد شهدا افتاده اند! زیارت کردیم و ۱۵،۲۰ دقیقه ای از هم جدا شدیم تا هر کس به سمت قبر شهید مورد نظرش برود و راحت درد و دل کند، دوباره برگشتیم و کنار قبر شهید عیدمحمد که مادرشان نیز نشسته بودند نشستیم,اندر,احوالات ...ادامه مطلب