اندراحوالات من 3

متن مرتبط با «برای» در سایت اندراحوالات من 3 نوشته شده است

برای ماندن از این روزها (۱)

  • فرشته ... جمعه ۱۷ شهریور ۰۲ یک چیزی درونم شکسته است، چیزی که بند زدنش انگار از توانم خارج است.خسته نشسته‌ام در گوشه‌ای و زل زده‌ام به خودم، به خودی که هیچ‌گاه زخم‌هایش را تا این حد عریان ندیده بودم. روح خسته‌ام توی ذوق می‌زند، انگار کشش هیچ‌چیز را ندارد، دلش می‌خواهد نقطه بگذارد انتهای همه چیز و بعد در گوشه‌ای تک و تنها لم بدهد. به هیچ‌چیز و هیچ‌کس فکر نکند، مردن گوشه‌ی رینگ، پایان جالبی‌ست. دیشب پرسیدم «تا حالا ته خط رو دیدی؟»، دیده بود، زیاد دیده بود. پرسیدم «به آخر خط که رسیدی چکار کردی؟»، گفت چشم‌هایم را بستم و ادامه دادم، چاره‌ای نداشتم. از پاسخش خوشم آمد، امیدوار و خوشحال کننده بود. مقایسه‌اش کردم با خودم، با چشم‌های باز ایستادم و مردنم را نظاره کردم. شکستم و افتادم و تنها بودم. گفته بود یکی‌ از بحران‌هایش کنکور بود، ماه آخر کنکور خواهرش از تهران رها کرده بود و برگشته بود که تنها نباشد، مقایسه کردم، تنها بودم، تک و تنها در کشاکش بلا سوختم و نظاره کردم. دلم میخواست می‌نوشتم «پسرک! ته خط برای من و تو خیلی متفاوت است، من هر شب، هر ثانیه، هر لحظه، به مرگ فکر کردم. میدانی صبح از خواب بیدار شوی و بگویی «خدایا ازت متنفرم که بازم یه صبح دیگه رو می‌بینم» یعنی چه؟ میدانی تایمر ساعت را تنظیم‌ کردن به این امید که صبح فردا آن تایمر را نشنونی و نشانه‌ی پایان باشد یعنی چه؟ میدانی هرگاه صدای منحوس آن تایمر را شنیدم باز هم شکستم؟ برایت مینویسم خسته‌ام اما چیزی درونم می‌گوید که هیچ توصیفی از خستگی‌ام نداری، میدانی وسط خیابان ایستادن، مکث کردن و به این فکر کردن که اگر تکان نخوردم احتمالا همه چیز تمام می‌شود، و آخ چه نفس راحتی، یعنی چه؟». بعد به مامان فکر کرده بودم، به خواهر و , ...ادامه مطلب

  • برای دلتنگی شب آخر ...

  • فرشته ... دوشنبه ۵ تیر ۰۲ امشب آخرین شبِ امتحانات کارشناسی‌ست. می‌بینید؟ چهارسال از آن شبی که نوشتم «دارم میرم دانشگاه» گذشت. چهارسال!  هنوز باورم نمی‌شود، چقدر این عمر لعنتی زود گذر شده است. خوب است یا بد؟ نمیدانم ... . بخوانید, ...ادامه مطلب

  • برای یکم بهمن‌ ماه، طلوع بیست و پنج سالگی

  • فرشته ... شنبه ۱ بهمن ۰۱ ربع قرن گذشت. ربع قرن از نفس کشیدن در این هستی فناپذیر، این سیاره‌ی بلازده، این جغرافیای پر مصیبت گذشت.وقتی به گذشته نگاه می‌کنم اجتماع نقیضین است. طولانی و کش‌دار، کوتاه و زودگذر.به بعضی روزها، ساعت‌ها و خاطراتش که چشم می‌دوزم آنقدر طولانی و مداوم است که گویی یلداست؛ یلدایی که هرگز به صبح نمی‌رسد. به جمیع این ۲۵ سال که چشم می‌دوزم ولی گویی به چشم بر هم‌زدنی گذشته است، شبیه طفلی نهایتا ۵ ساله که چیزی از زندگی ندیده است.القصه که زندگی با تمام پستی و بلندی‌ها، گریه‌ها و خنده‌ها، خوشی‌ها و ناخوشی‌ها، حالا رسیده است به کوی ۲۵ سالگی. اینکه چند زمستان دیگر در برگه‌ی زندگی چشم به راهم ایستاده را نمی‌دانم اما آرزو میکنم سپیده‌ی ۲۶ سالگی با طلوع عدالت از مشرق این سرزمین سر بزند. آرزوی امسالم چیزی فراتر از سال‌های پیش و پیش و پیش‌تر است، به قلم نمی‌آید، شاید هم می‌آید اما اینجا و حالا مجال نوشتنش نیست، مخلصش اما می‌شود همین چند کلمه‌ی کوتاه : «به امید وطنی آباد و آزاد و شاد». بخوانید, ...ادامه مطلب

  • برای انتهای ۱۴۰۰

  • فرشته ... يكشنبه ۲۹ اسفند ۰۰ راستش را بخواهید نه اینکه باورم نشود اما کمی برایم سخت است باور اینکه به انتهای روزهای سال ۱۴۰۰ و قرن ۱۴ رسیدیم!از سال ۱۴۰۰ چیز زیادی به خاطرم نیست، نه اینکه نباشد، به تفکیک روز و ماه نیست، یک مشت خاطرات پخش و پلاست وسط تقویم که از ذهنم کنار نمی‌رود. پرتکرار‌ترینش بیماریست، که تا روزهای آخر هم دست از نفس‌های به شمارش افتاده‌ام بر نمی‌دارد. بعد یک مشت دعواهای گاه و بیگاه با خداست، شب‌هایی که تا نیمه داد زده بودم، التماس کرده بودم که صبح چشم به روی زندگی باز نکنم، گریه کرده بودم که نمی‌توانم و نمی‌خواهم به حیات ادامه دهم، داد زده بودم که اگر واقعا هستی تمامش کن، اما صبح شد و دوباره، دوباره و دوباره مجبور به زیستن شدم. بعد حجم عمیقی تنفر، عمیق و زیاد، زیادِ زیاد، از خودم، از زندگی، از آدم‌ها، از حرف‌ها از مکان‌ها و ...، گاه آنقدر تنفرم از همه چیز به بی‌نهایت میل می‌کرد که از خودم می‌پرسیدم «چطور میتوان این حجم غلیظ تنفر، غم و ناامیدی را در تنی با این ابعاد جا داد؟». اهل منبر رفتن‌های «ولی صبح شد و گذشت و آنقدرها هم ترسناک و تلخ نبود و ...» نیستم، ت, ...ادامه مطلب

  • برای الیزه

  • بچه که بودیم برای اینکه ظهرها هوس بازی کردن در کوچه به سرمان نزند می‌گفتند "ماشین آشغالی میاد و میبرتت" ما هم از ترس ماشین آشغالی حتی خیال کوچه را به مغزمان راه نمی‌دادیم. من حالا ۲۲ سالمه‌ام و خوب می, ...ادامه مطلب

  • نامه‌ای برای امیر

  • بادبادک‌باز کوچک، امیر، سلام!  می‌دانم که وقتی این نامه به دستت برسد دیگر آن بادبادک‌باز کوچک با چُپُن رنگی بر فراز عمارت نیستی، می‌دانم که حتی یادآوری آن خاطرات هم می‌تواند برایت تلخ و آزار دهنده باش, ...ادامه مطلب

  • برای ندیدن!

  • وقتی که تحویلش گرفتم آقای فروشنده گفت "خب به جمع عینکی‌ها خوش اومدی"!در آینه به چشم‌هایم نگاه کردم، قرمز شده بود؛ شیشه‌ی مستطیلی عینک دورش را حصار کشیده و گویی سعی می‌کرد خستگی‌اش را پنهان کند. حالا ب, ...ادامه مطلب

  • ندیده دلم برایت تنگ است...

  • نشسته‌ام روی تخت و یلدای محمد معتمدی می‌شنوم، دلم تنگ خانه است و اضطراب درس‌ها هر آن به سرم هجوم می‌آورد، فیزیک را دیشب خوانده اما از پس تمریناتش بر نیامده بودم، ریاضی‌ام مانده، هر شب الگوریتم‌های مبا, ...ادامه مطلب

  • من از همین حالا دلم برای دور هم بودن‌های آینده هم تنگ میشه!(موقت)

  • نگاهم میکنه و می‌پرسه: _ دوست داشتی برگردی به گذشته؟! _نه! _ چرا؟ مگه نگفتی تو گذشته یه چیزایی بود که دیگه نداری و دلت براشون تنگ میشه؟ _اره ولی تجربه‌ای که امروز دارم رو دیروز نداشتم! البته به نظر خو, ...ادامه مطلب

  • برای رفیق گرمابه و گلستانمان

  •  شاید روزگاری روزهای سخت را به دست فراموشی بسپاریم اما رفیق روزهای سخت را هرگز‌!چه صبح‌ها که با تو طلوع دمید و چه شب‌ها که خیره به تو غروب رسید. چه نیمه‌های شب که آرام آرام هم‌قدم اشک‌هایمان شدی و مرهم نهادی به خستگی‌هایمان و گوش شدی برای گلایه‌هایمان. چه عصرها که هم‌دم خنده‌ها و تنهایی‌هایمان شدی و با صدای تلاطم امواجت موج‌های وحشی افکار و غم‌هایمان را ساکن, ...ادامه مطلب

  • مشتی کاه می‌ماند برای بادها

  • چایت را بنوش! نگران فردا نباش! از گندم‌زار من و تو مشتی کاه می‌ماند برای بادها ... "هاجر فرهادی" + نمیدونم چرا برخلاف میلم هیچ وقت نشد زندگی رو واقعا همین‌قدر راحت بگیرم؛ خسته شدیم بس که نگران امروز و فردا و فرداهای نیومده بودیم، نگران اتفاق‌های نیوفتاده و روزهای نرسیده! حل شدیم تو دغدغه‌های دنیایی که معلوم نیست صبح فردا دوباره توش نفس می‌کشیم یا نه؟! ++, ...ادامه مطلب

  • ۱۳ دلیل من برای زندگی...

  • جناب اوه چالش جدیدی راه انداخته‌اند که ما نیز گفتیم از فیض شرکت بی بهره نمانیم:) و این هم ۱۳ دلیل من برای زندگی، البته دلایل میتوانند در طول زمان تغییر کنند و این دلایل امروز فرشته است:) ۱) پدر و مادرم: مثل همه من هم عاشق پدر و مادرم هستم و تا زمانی که نفس های پدر و مادرم دنیا را مقدس می‌کنند این زندگی با تمام پستی و بلندی‌هایش ارزش ادامه دادن را دارد:) ۲) برادرها و خواهرهایم: باید خواهر باشید تا لذت نفس کشیدن در کنار برادر و خواهر را عمیقا درک کنید، خواهر بودن مقامیست که از همان روز تولد عاشقی را به دخترها می آموزد:)  نکته: کلاً تا زمانی که عزیزانم در این دنیا نفس می‌کشند زندگی ارزش ادامه دادن را دارد:) ۳) رد شدن از پل صراط کنکور : بار پرودگارا! مرا تا زمانی که مقام دانشجو شدن را بپذیرم و چشمم به جمال دانشگاه روشن شود و بدانم که دقیقا چیست که خلق‌الله دهان ما را با آن سرویس کرده‌اند زنده بدار( بلند بگو آمین) :)) ۴) به ثمر رسیدن آرزوهایم: دوست دارم روزی به نوک قله‌ی آرزوهایم برسم و وقتی از بالا به مسیری که طی کردم نگاه کنم لذت ببرم از اینکه حالا دستم به بلندای آرزوهایم می‌رسد:) ۵) دِین : دِینی به گردنم هست که باید ادا کنم:) ۶) یکی از آرزوهایم خدمت کردن به زائران اربعین امام حسین و مردم مناطق محروم است حالا در هر جایگاهی، امیدوارم تا قبل از مرگم بتوانم به آرزویم برسم. ۷) طلاییه: یکی, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها